لباسها به ما چه میگویند؟ لباس حقیقت را میپوشاند یا آشکار میکند؟ رابطه لباس و خود در چیست؟ چرا فیلسوفان به ندرت در باب لباس تأمل کردهاند؟ در ادامه این مقاله با اکسیر همراه باشید…
سالوادور دالی و ژاک لاکانِ
در یکی از روزهای سال ۱۹۳۲ سالوادور دالی با ژاک لاکانِ روانکاو ملاقات کرد. عکسِ بامزه و عجیبی از آن دیدار هست که آن ها را در حال پرسه زدن در خیابانی در پاریس نشان میدهد. لباسِ جسورانهی دالی مثل یک شنلِ سیاه شانههایش را آراسته و موهای پریشان و بلندش او را شبیه خون آشام ها کرده است. اما لاکان حواسش جای دیگری است و دستهایش را توی جیبهایش کرده؛ کُتِ او مجلل و راهراه است و شاید از پوست سمور؛ به نظر میآید که در انتخابش کمی سهلانگاری کرده است.
کسانی که با نوشتههای لاکان دربارهی «مرحلهی آینهای» در رشد کودک آشنایند، از خوشپوشی او متعجب نخواهند شد. در نظر لاکان «خود» بدون خودشیفتگی، نگاه دیگران و «تصویر آینهای» کامل نمیشود؛ یعنی هویت ما رابطهی تنگاتنگی دارد با چیزی که دیگران از بیرون میبینند. در سال ۱۹۷۲ او در حالی که در دانشگاه لووَن برای شنوندگان افسونشدهاش سخنرانی میکند به آرامی به سیگارش پُک میزند و خیلی شمرده میگوید: «هیچوقت زبان به ما اجازه نمیدهد که چیزی را با دقت بیان کنیم.»
لباسها قالبی برای بیانِ افکار
از رویِ سُستی فکر میکنیم که اندیشهها فقط در کتابها و شعرها پیدا میشوند، در ساختمانها و نقاشیها نمودار میشوند، یا در گزارههای فلسفی و قیاسهای ریاضی عرضه میشوند. فکر میکنیم که اندیشهها در کلاسهای درس آموزش داده میشوند؛ با زبان، عدد و نمودار بیان میشوند. خیلی سخت است قبول کنیم که لباسها هم میتوانند قالبی برای بیانِ افکار، اندیشهها و تأملات باشند، به همان شیواییِ شعر و معادلهی ریاضی. چه میشد اگر دنیا ما را با ریسمانی به پشت پردهی اسرارش میبرد؟ و آن ریسمان همان نخی بود که از لبهی لباسی فرسوده آویزان است. چه میشد اگر لباسها فقط بازگو کنندهی شخصیت ما و ترجیحات پیشِ پا افتادهی ما، مثلاً خاکستری، نبودند بلکه نشان میدادند که هر کس چگونه زیسته؟ (تاریخچهی مادی تجربیات و ترجمان آرزوها) چه میشد اگر میتوانستیم جهان را در هندسهی بینقصِ یقهی یک کُت، اندازههای منظمِ یک دامنِ چینچین، یا کمال یک تاج مروارید بفهمیم؟
شاید جایی که زبان در میماند، لباسها لب به سخن میگشایند.
عاشقان لباس
برخی عاشق لباساند، لباس جمع میکنند، به لباس اهمیت میدهند و بر سر آن جنجال به پا میکنند، برای اینکه بینقص به نظر برسند بسیار میکوشند و در خرید لباس خیلی جدی اند. برای بعضی دوختن و پوشیدن لباس یک قالب هنری است که بیانگر ذوق و ظرافت طبع آنهاست؛ لباسشان آنها را از دیگران متمایز میکند. نگاه بعضی دیگر به لباس کارکرد گرایانه است یا آن را یک اونیفورم میدانند. از نظر آنها لباسها هدفی جز حفظ آراستگی، حفاظت در برابر دمای هوا، و رعایت آداب اجتماعی ندارند. اما لباسها سرشار از خاطره و معنی اند؛ به عبارتی، پیوندهایی ناگسستنی بین آن ها برقرار است. ما در حالی که لباس بر تن داریم، با دیگران و مکانها پیوند خوردهایم؛ پیوندهایی پیچیده، قوی و استوار.
جامهای که به تن میکنیم حامل اسرار ما است
اگر لباس این شایستگی را دارد که شیوهای از فهم و دریافت در نظر گرفته شود به خاطر این است که بهرغم انتزاعی و دور از دسترس بودن برداشتها از «خود» و روح، وجودِ درونمان اغلب لباس به تن دارد. چطور میتوانیم وانمود کنیم که نحوهی لباس پوشیدنمان به عواملی مانند میل یا انکار، و تبوتاب دوست داشتن و دوست داشته شدنمان ربط ندارد؟ جامهای که به تن میکنیم حامل اسرار ما است و در هر قدم سرّ درونمان را آشکار میکند؛ چیزهایی بیشتر از آنچه میتوانیم بدانیم یا بخواهیم، افشا میکند. اگر میخواهیم به واسطهی لباسهایمان قدر و منزلتمان در این دنیا، تعلق و اعتماد به نفسمان را به رخ بکشیم در واقع این کار را پشت نقابی از فریب انجام میدهیم.
لباسهای قدیمی و محبوبمان میتوانند در وفاداری مثل معشوقی باشند که با درخشش لباسهای جدید به ما خیانت میکنند و درست در لحظهای که به آنها بسیار نیازمندیم خیانت پیشه میکنند. ما به شیوههایی خطرناک و با خامی به لباسها اطمینان میکنیم. همچنان هیچ ضمانتی وجود ندارد که لباس ما را از تهدیدهای بیرونی و اضطراب درونی حفظ کند.
پوشاندن زشتی ها
پوشاکِ شما بیشترِ زیبایی شما را میپوشاند، اما آنچه را نازیباست نمیپوشاند. و با آنکه در پوشاک آزادیِ خلوتِ خود را میجویید، در آن بند و زنجیر مییابید. کاش که بیشتر با پوست و کمتر با پارچه، خورشید و باد را لمس میکردید، زیرا نَفَسِ زندگی در پرتو خورشید است و دست زندگی در وزشِ باد!
پوست در معرض آفتاب قرار میگیرد، شادی در همین است. اما همچنان نمیتوانیم چهرهی زشتِ جهان واقعیمان را در دل هیچ لباسی دفن کنیم؛ این حقیقتِ کریه تحملِ هیچ لباسی را بر تن خود ندارد. همان طور که جبران خلیل جبران به ما میگوید لباس میتواند ما را گرفتار و اسیر کند. لباس وسیلهای است برای تبدیلِ ما به یک اسیرِ بیگانه با واقعیتهای درستتر، آزادتر و عریانتر. فورستر در قالب طنز به ما هشدار میدهد که «به همهی کارهایی که برایشان نیاز به لباس جدید دارید بدگمان باشید».
جامهای که به تن میکنیم حامل اسرار ما است و در هر قدم سرّ درونمان را آشکار میکند.
سرپناه
با این حال، لباسها میتوانند سرپناهی برای ما فراهم آورند که ما از دست اضطراب ها و دردها به آن ها پناه بریم. بدون لباسها از تشویش در خود میپیچیم، مثل پادشاهی برهنه در بوتهزاری طوفانی. اگر یأسی در پسِ این زندگی هست آن پوشش میتواند به ما کمک کند تا آن را فرونشانیم. با وجود این، اگر کار محافظت از رازهایمان را به لباسها بسپاریم، تنها خودمان را گول زدهایم. برای بعضی از مردم، لباسها نوعی پوششاند که ما در آن پنهان میشویم، نوعی استتار که به ما اجازه میدهد که حقیقتی را درباهی خودمان پشتش پنهان کنیم. هر کدام از ما چیزهایی داریم که نمیخواهیم به واسطهی طرز پوششمان اظهار شود. برای گروهی دیگر از مردم طرز لباس پوشیدن مهر تأییدی است بر درک هشیارانهی ما از زندگی؛ ما آن را با روشهای استادانه و عجیب در بستن یک کمربند یا یک کراوات و یا با جواهراتمان نشان میدهیم. لباسهایی که دوستشان داریم مثل دوستانند، پوششی لطیف برای پوست ما، از روی پست و بلند اندام ما به نرمی میسُرند، اندازهها و تناسبات بدن ما را چنان به خاطر میآورند که گویی تمام این ها ملکهی ذهنشان است.
برای پوشیدن لباسهایی خاص لحظهشماری میکنیم و به دنبال خلوتی میگردیم تا بدنمان را به آنها بسپاریم؛ لباس آستین کوتاهی که در پایان روز به تن میکنیم و در تمام طول شب تنها چیزی است که در تَنگِ آغوش ما و معشوق جای میگیرد. از آنجایی که لباسها در جریان تمام گفتنیهایِ ما قرار دارند، حتی چیزهایی که برای گفتنشان واژه کم میآوریم، دیگر لازم نیست احساساتمان را به زبان بیاوریم.
فلسفه
در کمال تعجب، فلسفه به ندرت به گفتنیهای لباس توجه نشان داده و در عوض ترجیح داده بر پیوند آن با پنهانکاری و ظاهرسازی تمرکز کند. این موضوع تا اندازهای با میراث فلسفی افلاطون در ارتباط است. مشغولیت ذهنی و اشتیاق افلاطون به تمییزِ حقیقت از «نمودِ» آن و اصرارش بر فراتر رفتن از «غار» واهی «سایهها» و رسیدن به واقعیتی که به آن پشت کردهایم، بر فلسفه تأثیر عمیقی داشته است. به همین علت، مفهوم حقیقت در فلسفه شدیداً به ایدههای روشنایی، مکاشفه و انکشاف (disclosure ) پیوند خورده است. یاد گرفتهایم که حرمتِ عریانیِ حقیقت را نگه داریم و هر گونه سد و نقابی را که بین ما و اوست، محکوم کنیم. در سنت یونانی مجسمهای هم که برای نشان دادن حقیقت درست میکردهاند (الثیا) برهنه بوده است.
هنگامی که مارتین هایدگر مفهوم کلاسیک الثیا را به میان کشید منظورش چیزی تمام و کمال مانند حقیقت عریان نبود بلکه بیشتر بر آشکارشدن تدریجیِ چیزی پیشاپیش موجود اشاره داشت؛ یادآورِ نوعی انکشاف حقیقتِ جهان بر موجوداتی که در آن هستند. با وجود این، اختلاف بین مکاشفات فلسفی و ایدهی پوشش بر جای خود باقی است.
سورن کییرکگور در نوشتهای در سال ۱۸۵۴ میگوید: «برای شنا کردن فرد تمام لباسهایش را در میآورد؛ فردی که سودای حقیقت را در سر دارد باید به معنایی بسیار درونیتر برهنه شود.» حتی در فلسفهی مدرن هم به نظر میرسد حقیقتِ خودشناسی مستلزم انقطاع است، در آوردنِ لباسهای استعاری، همچنین ترک همهی تعلقات مادی، و غرور و نخوت. در اینجا یک حذف به قرینهی معنوی صورت گرفته، تعلقات مادی همان غرور و نخوتاند. آن لباسهای پر زرق و برقی که به تن میکنیم حقیقت عریانِ درونمان را از ما پنهان میکنند.
پیش از کییرکگور، ایمانوئل کانت با «ابلهانه» دانستنِ مُد از کنارش گذشت و همچنان ایدهی «پدیدارِ» او یکی از قدیمیترین ملاحظات فلسفی است. اندیشهی کانتی بین حقیقتِ شیء فینفسه (نومِن) و آن طور که نزد ما پدیدار میشود (فِنومِن) تمایز قائل میشود. فلسفه با همین ناسازگاری سر و کار دارد، ناسازگاری بین جهانی که ممکن است با شرایط خودش وجود داشته باشد و تواناییِ محدود ما برای درک آن. در حالی که این ناسازگاری برای کانت آزاردهنده بود، فلسفهی اساساً سنتشکنِ فردریش نیچه نمود یا پدیدار را ستایش میکند و آن را راهی برای زیر و رو کردن ایدهها میداند. نیچه به حقیقت در قالب دیونیسوس شکل جدیدی میدهد؛ حقیقت چیزی جز مجموعهای از اجراها، نمودها و سطوح نیست و در پس آنها هیچ اخلاقیات منفرد، بدون تغییر و ماندگاری وجود ندارد. جهان در لباسی پدیدار میشود که هر لحظه شکل جدیدی به خود میگیرد و باید زیباشناسانه تجربه شود.
اگرچه «نمود» یا «پدیدار» در فلسفه مسئلهای مفهومی و معرفتشناسانه باقی میماند اما این ملاحظهی فلسفی تماماً جدا از پرسشهای مربوط به نمودِ جسمانی یا لباس است. با این حال، چشمپوشی از واقعیت مادی بدنی که لباس بر تن دارد، انکار جنبهای اساسی از نحوهی نگرش و وجود انسانها در جهان است.
کارل مارکس
موردِ استثنائی و قابل توجه در این میان کارل مارکس است. لباس در نظر او طبیعتاً بخشی از برداشت کاملاً مادیگرایانه از جهان محسوب میشد. لباسها، به نظر او میتوانستند تجسم راز آلودگی چیزها باشند؛ او این راز آلودگی را از ویژگیهای فرهنگ مدرن میدانست. در فصل نخست سرمایه (۱۸۶۷) او با مثالِ یک کُت ماهیت تحریفشدهی تمام کالاها را در جامعهی سرمایهداری نشان میدهد. مارکس این حقیقت را خودش به تجربه دریافته بود. او در تابستان سال ۱۸۵۰ پالتوی مردانهاش را نزد یک کارگشای محلی گرو گذاشت به این امید که، در یکی از چندین دورهی تنگدستی در زندگیاش، بتواند قدری پول تهیه کند. اما در کمال شگفتی دریافت که بدون پوشش مناسب اجازهی ورود به قرائتخانهی کتابخانهی بریتانیا را ندارد. در خصوص چیزهایی مثل کُت جریان از چه قرار بود که چنان قدرت جادوییای داشتند که درها را میگشودند و جواز ورود میگرفتند؟ حتی کُتی هم که متعلق به شخصِ مارکس بود گریزی از ساز و کارِ ناگزیرِ مبادله و ارزش سرمایهداری نداشت.
به نظر مارکس همهی کالاها، از جمله کُتها، چیزهای رمزآلودی بودند که خصوصیات غریبی به آنها ضمیمه شده بود؛ ارزش آنها نه به واسطهی نیروی کاری که صرف تولیدشان شده بود بلکه با روابط اجتماعی انتزاعی، کریه و رقابتیِ سرمایهداری تنظیم میشد. پیشپا افتاده و تکراری بودن تولیدِ چنین چیزهایی کارگران را خسته و از اراده و سرزندگی تهی میکرد. او همچنین معتقد بود که کالا میتواند ویژگیهای انسان را از آن خود کرده و از آن ها تقلید کند، چنانکه گویی حیاتِ اهریمنی مستقلی دارد. لباسها، با ذکاوتی خاص، آن تقلید ترسناک را به نمایش میگذارند؛ لباسی که در هر چرخشی عشوهگری میکند دنیا دنیا از زندگیِ کارگری که آن را ساخته فاصله دارد. این لباسها تر و تمیز وارد بازار میشوند؛ به قدری هم خوب تمیزشان میکنند که هیچ اثری از دستان سازندگان روی آن ها باقی نماند!
وقتی که مارکس میخواهد «بتوارگیِ» کالاهای مصرفی را در فرهنگ مدرن محکوم کند این واژه را از ریشهی پرتغالی feitiço وام میگیرد که به معنی طلسم و جادو است. این واژه به طور خاص به پرستش اشیاء در غرب آفریقا باز میگردد، آیینی که دریانوردان در قرن پانزدهم شاهد آن بودند. در این آیینها به اشیاء خصوصیاتی جادویی نسبت میدادند که در دنیای واقعی این اشیاء آن خصوصیات را نداشتند. در نظر مارکس در سرمایهداری نوین هم به همین ترتیب به اشیاء خصوصیات فوق طبیعی نسبت داده میشود. لباسها هم از این شکل بتپرستی کاذب مستثنا نیستند. ما از کفشها، لباسها، ژاکتها و کیفهایمان تمجید و ستایش میکنیم انگار که قدرتی ذاتی، روح یا روان دارند؛ به آن ها گذشته، حیات و هویت میدهیم و به این ترتیب اصل و منشاء واقعیشان را میزداییم.
زیگموند فروید
برای زیگموند فروید، که خودش جزو برجستهترین کسانی بود که جلیقه و کتهای باکیفیت و خوشدوخت میپوشید، لباسها به خودیِ خود موضوع اندیشهورزی نبودند؛ اما تا جایی که به رابطهی بین امور پنهان و آشکار مربوط میشود، تأمل در لباس مقدمهای برای روانکاوی است. هنگامی که فروید ظاهر رؤیا را در تقابل با معنی پنهانش بررسی میکند نشان میدهد که رؤیا چگونه درون و بیرون، و سطح و عمق را به هم پیوند میزند. گاهی از رؤیا بافی صحبت میکنیم انگار که رؤیا را میشود بافت. مهمتر از همه اینکه ناخودآگاهِ ما لباسی از بافتههای رویاهایمان بر تن دارد.
طبق توضیح فروید، خاطرات برساخته میشوند. فروید با استناد به پدیدهی «خاطرات پردهای» درستیِ خاطراتی که از کودکی در خاطر داریم را زیر سؤال میبرد. به نظر میرسد که حافظهی پوششی ما داستانی نسبتاً کم اهمیت را از تجربیات خوشایندِ اولیه ثبت میکند تا سپرِ بلایِ ما در مقابل موارد فاجعهبار و پنهانی مهمتر بشود. حافظهی پوششی حافظهای «واقعی» نیست؛ اما حافظهای دیگر را پنهان میکند. وقتی که فروید از اصطلاح «پوششی» استفاده میکند عموماً از راه قیاس آن را به پردهی سینما تشبیه میکنند، صفحهای که تصویری روی آن افتاده و جلوِ حافظهی راستین را میگیرد؛ اما این «پوشش» معنی نگهبان و حایل هم میدهد. این پوشش مثل پارچه است؛ درست همان طور که رویاها و خاطرات بافته میشوند، روان نیز بنا بر فهم فروید، مستور و لایهبهلایه است.
رابطه لباس و خود
اصولاً چندان مایل نیستیم که «خود» را با اشیاء مقایسه کنیم؛ چرا که فکر میکنیم که اگر بخواهیم جوهرِ جانِمان را به واسطهی چیزهای مادی تعریف کنیم در حقش کوتاهی کردهایم. به راحتی میتوان نشان داد که کمارزش شمردن لباس در فلسفه بخشی از گرایشی عمومیتر به خوارشمردن امور مادرانه، خانگی یا زنانه است. نیچه مینویسد: «روح زن مانند “سطح” است. لایهی نازکی پر جوش و خروش، و طوفانی بر آبی کم عمق.» البته که نسبت دادن سطحیبودن به زنان به معنی نفی عمق ایشان است اما خودِ این «سطح» هم که زنان به آن محکومند، کیفیات خاص خودش را دارد؛ سیالیت، تأثیر پذیر بودن و حساسیت نسبت به لحظه یا حسی خاص.
در اینجا دوختن هم به معنی آن کار فیزیکی و هم معنی استعاری است که در هم تنیدهاند. خیلی راحت در خصوص چگونگی انعکاس شخصیت در لباس صحبت میکنیم اما لباس، پوشش، پارچه و بافتِ آن طوری که میپوشیمشان، درستشان میکنیم و در آنها دقیق میشویم؛ با عمیقترین جنبههای زندگی ما در هم تنیدهاند. موضوع به همین سادگی نیست که شاید لباسها انعکاسی از آن جنبههای عمیق زندگی باشند بلکه خود آن جنبههای عمیق زندگی در لباسها جریان دارد. طرز درست کردن لباسها، مراقبت از آن ها و پوشیدنشان نشئت گرفته از فردیتِ ماست.
منظور این نیست که لباسها همان «خودِ» ما هستند، بلکه میخواهم بگویم بسیاری چیزها بر تجربهی ما از خودمان دلالت دارد، از جمله نحوهی پوششمان. آن تعصباتی هم که باعث میشوند ما به ظواهر کم توجه باشیم یا مقولهی پوشش را در زمرهی امور بیفایده بدانیم، خود موانعیاند که ما را از نوع خاصی از فاهمه باز میدارند. همان طور که سوزان سونتاگ، بر خلاف نظر افلاطون، میگوید، شاید هیچ تضادی بین ظاهر افراد و هستی “حقیقی”شان نباشد، در اغلب موارد همان طور ظاهر میشویم که هستیم.
شاید ما در لباسهایمان هستیم و خودهای گوناگون ما در لباسها در حال تغییر، تبدیل و فرسودگیاند. این امر به شیوههایی ناشیانه روی میدهد؛ عینکهایی که امیدوارید شما را جدیتر نشان بدهند، لبهای قرمز شدهای که چهره را جذاب میکنند، اما در بسیاری از موارد خیلی هم ماهرانه است، پاشنهای که به بدن انحنا میبخشد و باعث میشود که ریز راه بروید، کراواتی که گردنتان را راست میکند و ستون فقراتتان را صاف نگه میدارد.
در مقابل لباسهایی هم هستند که بر تن میکنیم اما تقریباً مرئی نیستند؛ روشن و شفاف اند به گونهای که به سختی مشاهده یا لمس میشوند طوری که انگار با هوا پوشیده شدهایم. لباسهایی هم هستند که چنان به آن ها خو گرفتهایم که سرگرم کارهایمان میشویم بدون اینکه کمی هم به بدنی که در آن ها است، فکر کنیم. اگر خود به نحوی قابل تجربه باشد شاید گاهی به دنبال دیده شدن باشیم و گاهی بخواهیم خود را پنهان کنیم. با آنچه که میپوشیم کمال و نقصان مییابیم. همیشه این احتمال هست که با لباس دچار تبدیل و تغییر شویم.
اگر این احتمالاتِ تبدیل و تغییر جالب اند خطرناک هم هستند، امنیت خودی را که باور داشت مستحکم، تزلزلناپذیر و غیر قابل تغییر است، به خطر میاندازند. مثلاً چطور میشود به همین راحتی در لباس پوشیدن خود از دیگران تقلید کنیم، چنانکه گویی خودهای ما با یکدیگر تعویضپذیرند یا تمایزی بین آنها نیست؟ اگر من بتوانم خیلی راحت مثل تو لباس بپوشم دیگر چطور میتوانم خودم باشم؟
اضطراب اصالت و لباس خیلی هم بیربط نیستند. ما دنبال لباسهایی میگردیم که «خودمان باشند» و اصولاً در اصطلاحِ «پوشاک آماده» تلویحاً نوعی توهین وجود دارد؛ همچنین در لباسهایی که دستهدسته در فروشگاهها آویزان هستند و ما زیر و رویشان میکنیم. همه این احساس را به آدم میدهند که همهی آن معیارهای دقیقمان کلی، قابل پیشبینی و در حد متوسط اند. لباسها خیلی ظریف میتوانند ما را به فکر فرو برند؛ تلخی و شیرینیِ «اندازه شدن» کُتی به جا مانده از والدینِ درگذشته، تا کردن و کنار گذاشتن لباس حاملگیای که دیگر لازمش نخواهید داشت. گاهی هم فقط دلِ ما را به درد میآورند؛ لکهی خون رویِ یک تیشرت به جا مانده از وحشتناکترین روز زندگی. لباسها گواهی میدهند که ما تغییر پذیریم. تغییرات رنگ و روی لباسها با فراز و نشیب زندگیمان تطابق دارند.
هلن سیکسو
اما لباس میتواند نوید بخش باشد. هلن سیکسو، فیلسوف فرانسوی، در باب لباسِ ایدهآل چنین مینویسد: «لباسی که به من بیاید… با من یکی باشد و من با آن یکی باشم، و ما همانند یکدیگر باشیم… لباسْ بدنِ زن را میپوشاند، زنی که هرگز او را نشناختهام و او خودِ من است.» این لباس یک رؤیا است یا رؤیایی که جامهی لباس بر تن کرده است، پوشندهاش را از نو میسازد اما در عین حال برداشت او از خودش را تأیید میکند، برداشتی که او شادمانه آن را میقاپد و به نمایش میگذارد. سیکسو در چنین پوشاکی فارغ از نگرانی بابت جسم، زیبایی، سن و جنسیتش احساس کامل بودن میکند، احساسی که الهی است:
“لباس را به تن کردم. گویی که داشتم تن به آب میزدم. لباس را پوشیدم طوری که بدنم را به آب میسپرم. مرا در بر میگیرد بدون اینکه تصویر اندامم را محو کند. مرا آشکارا پنهان میکند. اینک منم، پوشیده اما همان که هستم. پوشیده در خود. هیچ دوگانگی و گسستی در کار نیست، پارچهای که انگار همان بدن است حقیقتِ فرد را از خلال خود عبور میدهد بدون ایجاد هیچ اشکالی. شاید به شکل غریبی این لباسِ لباسها میخواهد نوعی زلالی داشته باشد که شاید خود واقعیِ ما یا بهترین شکلِ ما دیده شود، در نوری شدید، کاملاً حقیقی و درست.”
بعضی از ما معتقدیم که چنین جامهای را داریم، چیزی که عاشقانه از آن مراقبت میکنیم. به دست آوردنِ چنین لباسِ مناسبی که توانِ بیان حقیقت ما را دارد چیزی نادر است همان طور که شناختِ خودمان برایمان به سختی ممکن است. شاید فلسفه لباس را نادیده گرفته باشد، اما هر آنچه به زبان نمیتواند بیاید – حیات ذهن، بوالهوسیِ تن – در اینجا است، آمادهی خوانده شدن، منتظر پوشیده شدن.
برگردان و بازنویسی: شهاب بیضایی
منبع : این مقاله برگردانِ گزیده ای از اثرِ زیر است:
Shahidha Bari, What do clothes say?
ثبت ديدگاه