آیا عشق هنراست؟ اگر هنر باشد آیا به دانش و کوشش نیازمند است؟ آیا عشق احساسی مطبوع است که درک آن بستگی به بخت آدمی دارد؟ یعنی چیزی است که اگر بخت یاری کند آدمی بدان “گرفتار” می شود؟
امروزه بدون شک اکثر مردم به تعبیر دوم بیشتر معتقدند.
این بدان معنی نیست که مردم عشق را مهم نمی انگارند. مردم تشنه عشق اند، فیلم هایی که مردم درباره ی داستان های عاشقانه شاد یا غم انگیز می بینند بیشمار است. مردم به صد ها آواز مبتذل عاشقانه گوش می دهند، با وجود این به ندرت کسی این اندیشه را به دل راه می دهدکه در عشق نیاز به آموختن نکته ها و چیز ها دارد.
اساس این رویه ی عجیب مقدماتی چند دارد که هر یک، به تنهایی یا همگی مشترکا آن را تایید می کنند. مشکل بسیاری از مردم در وهله ی نخست این است که دوستشان بدارند، نه اینکه خود دوست بدارند یا استعداد مهرورزیدن داشته باشند. بدین ترتیب مساله مهم برای آنان این است کسان دوستشان بدارند و چگونه دوست داشتنی باشند. پس راههایی چند بر می گزینند تابه این هدف برسند. از جمله می کوشند تا به اقتضای موقعیت اجتماعیشان مردمانی موفق، صاحب قدرت وثروت باشند و این در مورد مردان بیشتر صادق است. زنان بیشتر می کوشند تا با پرورش تن جامه ی برازنده و غیر آراسته وجالب بنمایند. هر دو گروه سعی می کنند با رفتاری خوشایند و سخنانی دل انگیز و با فروتنی و یاری به دیگران و خودداری از رنجاندن آنان خود را در دل مردم جای دهند. زنان و مردان برای محبوب شدن همان راههایی را بر میگزینند که معمولا برای موفق شدن “جلب دوستان بیشتر و نفوذ در مردم” توصیه می شود. در حقیقت آنچه اغلب مردم در فرهنگ امروزی ما از محبوب بودن می فهمند، اساسا معجونی است از مردمپسند بودن و جاذبه ی جنسی.
علت اینکه می گویند در عالم عشق هیچ نکته ی آموختنی وجود ندارد این است مردم گمان می کنند که مشکل عشق مشکل معشوق است، نه مشکل استعداد. مردم دوست داشتن را ساده می انگارند و بر آنند که مسئله تنها پیدا کردن یک معشوق مناسب یا محبوب دیگران بودن است که به آسانی میسر نیست. این طرز تفکر دلایلی چند دارد که گسترش اجتماع کنونی ما سرچشمه آنهاست. از آن جمله است تحولی که در مورد انتخاب معشوق در قرن بیستم به وجود آمده است.در عهد ویکتوریا همانند بسیاری از فرهنگ های باستانی عشق یک احساس بی پیرایه و شخصی نبود که احتمالا در آینده به ازدواج منجر شود. برعکس، ازدواج برحسب رسوم متداول زمان انجام می گرفت. یعنی به وسیله ی خانواده طرفین یا به وسیله دلال ها. گاه نیز ازدواج، بدون دخالت واسطه ها، مطلقا بر اساس ملاحظات اجتماعی صورت می گرفت و عشق می بایست بعد از ازدواج به وجود آید. از سه چهار نسل گذشته به این طرف، مفهوم عشق “رومانتیک” در دنیای غرب عمومیت یافت. در ایالات متحده گرچه هنوز ملاحظات و سنت های گذشته به کلی از بین نرفته است، باز می بینیم که مردم بطور روز افزون به دنبال “عشق رومانتیک، می گردند. یعنی می خواهند شخصا عشق خود را بیابند و آن را به ازدواج ختم منتهی کنند. این مفهوم تازه آزادی در عشق معشوق را، در قبال کنش عشق، اهمیت بسیار بخشیده است.
در اینجا جنبه ی دیگری که بستگی نزدیک با عامل فوق دارد و باز از خصیصه های فرهنگ معاصر است مطرح می شود. اساس فرهنگ ما ولع خریدن و مبادله است. مبادله ای که برای طرفین مطلوب باشد. خوشبختی انسان امروز در لذت تماشای مغازه هاو خرید اجناس آن به نقد یا به اقساط خلاصه می شود. زن و مرد دیگران را نیز با همین دید می نگرند. برای مرد یک زن جالب و برای زن، یک مرد جالب همان غنیمتی است که هر یک از آنان در جستجوی آن است. “جالب” معمولا یعنی یک مشت صفاتی که مردم آنها را می پسندند و در بازار شخصیت خریدارشان هستند. آنچه بطور مشخص آدمی را از نظر جسمی و عقلی جالب می سازد. بستگی به آن دارد که چه صفاتی باب روز باشد. بین سالهای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، دختری که سیگار می کشید و مشروب الکلی می نوشید و خشونت و جاذبه ی جنسی داشت در نظر مردان جالب بود. امروز اقتضای روز حجب و علاقه به زندگی خانوادگی است. در اواخر قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم مردان می بایستی پرخاشگر و جاه طلب باشند، در حالی که امروز باید اجتماعی و صبور باشند تا “کالای” جالبی بنمایند. به هر صورت احساس عاشق شدن معمولا با توجه به این حقیقت به وجود می آید که چه کالای انسانی در دست داریم و چگونه می توانیم آنها را با دیگران مبادله کنیم. من خواستار معامله هستم، متاع باید از دیدگاه ارزش های اجتماعی مطلوب باشد و در عین حال با توجه به دارایی و امکانات نهان و آشکار من مرا هم بخواهد. بدین ترتیب دو نفر با توجه به نقایص ارزش کالای خود جهت مبادله دل در گرو عشق یکدیگر می سپارند و احساس می کنند که بهترین متاع موجود در بازار را یافته اند. در اغلب موارد درست مانند موردی که ملکی را خریداری می کنیم امکانات بالقوه ای که احتمال گسترش و بروز دارند، نقش بزرگی در این معامله بازی می کنند .در دنیایی که در همه ی راهها فکر بازاریابی غلبه دارد و توفیق مادی ارزشی مهم است، دیگر جای شگفتی باقی نیست که چرا انسانها در روابط عاشقانه ی خود نیز همان روال داد و ستد رایج در بازار کار و کالا را به کار می بندند.
اشتباه دیگر که باعث می شود که گمان کنیم عشق نیازی به آموختن ندارد از اینجا سرچشمه می گیرد که احساس اولیه ی “عاشق شدن”را با حالت دائمی عاشق بودن یا بهتر بگوییم، در عشق “ماندن” اشتباه می کنیم. اگر دو نفر که همواره نسبت به هم بیگانه بوده اند، چنانکه همه ما هستیم، مانع را از میان خود بردارند و احساس نزدیکی و یگانگی کنند، این لحظه یگانگی یکی از شادیب خش ترین و هیجان انگیزترین تجارب زندگیشان می شود و به خصوص وقتی سحرآمیز تر و معجزه آسا تر می نماید که آن دو نفر قبلا همیشه محدود و تنها و بی عشق بوده باشند. این معجزه دلدادگی ناگهانی اگر با جاذبه ی جنسی همراه یا با منع کامجویی توام باشد غالبا به آسانی حاصل می شود. اما این نوع عشق به اقتضای ماهیت خود هرگز پایدار نمی ماند. عاشق و معشوق باهم خوب آشنا می شوند، دلبستگی آنان اندک اندک حالت معجزه آسای نخستین را از دست می دهد و سرانجام اختلاف ها و سرخوردگی ها و ملامت های دو جانبه ته مانده ی هیجانهای نخستین را می کشد. اما در ابتدا هیچ کدام از این پایان کار با خبر نیستند. در حقیقت آنها شدت این شیفتگی احمقانه و این “دیوانه” یکدیگر بودن را دلیلی بر شدت علاقشان می پندارند. در صورتی که این فقط درجه ی آن تنهایی گذشته ایشان را نشان می دهد.
این طرز تفکر، که هیچ چیز آسانتر از عشق ورزیدن نیست گرچه هر روز شواهد بیشماری خلاف آن را اثبات می کند، همچنان بین مردم رایج است. هیچ فعالیتی، هیچ کار مهمی وجود ندارد که مانند عشق با چنین امید ها و آرزو های فراوان شروع شود و بدین سان همواره به شکست بینجامد. اگر این وضع در کارهای دیگر پیش می آمد، مردم مشتاقانه به دنبال دلایل شکست می رفتند و راه ترمیم آن را در می یافتند یا اینکه بطورکلی از آن صرف نظرمی کردند. از آنجا که رفتن از راه دوم در مورد عشق غیر ممکن است پس برای غلبه بر شکست تنها یک راه باقی می ماند و آن مطالعه ی دقیق علت شکست و دریافتن معنی واقعی عشق است.
اولین قدم این است که بدانیم عشق یک هنر است. همانطور که زیستن هم یک هنر است. اگر ما بخواهیم یاد بگیریم که چگونه می توان عشق ورزید باید همان راهی را انتخاب کنیم که برای آموختن هر هنر دیگرچون موسیقی، نقاشی، نجاری یا هنر طبابت، یا مهندسی بدان نیازمندیم.
مراحل فراگرفتن یک هنر چیست؟
برای آموختن هر هنر معمولا باید دو مرحله را پیمود: اول تسلط برجنبه ی نظری و دوم تسلط به جنبه ی عملی آن. اگر من بخواهم هنر پزشکی را بیاموزم باید اول بدن انسان و بیماریها ی گوناگون را بشناسم: اما پس از آنکه همه ی معلومات نظری را کسب کردم هنوز به هیچ وجه شایستگی پزشکی ندارم. تنها پس از تجربه ی زیاد ممکن است در این کار مسلط شوم. یعنی وقتی که نتیجه ی معلومات نظری من با آنچه از راه تجربه بدست آورده ام باهم یکی شوند و بیامیزند. در من بصیرت که اساس تسلط بر هر هنری است به وجود می آید ولی غیر از یادگیری نظری و عملی عامل سومی نیز برای تسلط بر هر هنری لازم است، تسلط بر هنر مورد نظر باید هدف غائی شخص باشد. یعنی در جهان چیزی نباید در نظر او مهمتر از هنر جلوه کند. این در مورد موسیقی و طب و نجاری و عشق صدق می کند. در اینجا شاید بتوان جواب این سوال را پیدا کرد که چرا همه ی مردم زمان ما علی رغم شکست های آشکارشان به ندرت برای آموختن این هنر کوشش می کنند و علی رغم اشتیاق عمیق و بی پایانی که به عشق دارند تقریبا همه ی چیز های دیگر موفقیت، مقام، پول و قدرت را مهمتر از عشق می شمارند و تقریبا همه ی نیروی آنان صرف این می شود که راه رسیدن به این هدف ها را بیاموزند و هرگز ذره ای از آن را برای آموختن هنر عشق ورزیدن به کار نمی برند.
ثبت ديدگاه