ذهن/ مغز

تفاوت ذهن/ مغز چیست؟ ذهن نزدیک ترین مرتبه ی «غیب» به انسان است. («غیب» در اینجا به معنای امری غیرملموس است که با حواس درک نمی شود) از این رو شناخت ذهن، یکی از مهم ترین مسائلی است که شخص در حوزه ی شناخت با آن روبرو خواهد شد؛ چرا که هر شناختی از جهان بیرون، توسط آگاهیِ فرد و در ذهن او صورت می گیرد.

مرکز روانشناسی اکسیر تمام خدمات خود از جمله مشاوره خانواده، مشاوره ازدواج، مشاوره طلاق، مشاوره جنسی و … را به افرادی که تحت پوشش بیمه بانک های طرف قرارداد اکسیر هستند رایگان ارائه می دهد. جهت کسب اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید.

سوال قدیمی شعور و آگاهی چیست؟

سوالِ «شعور و آگاهی چیست؟» یکی از قدیمی ترین و اساسی ترین سوال های بشری است که به قول جان هیک، جزء «مسائل سخت» به شمار می آید. عصب شناسان به پاسخ این سوال نمی پردازند؛ بلکه کار آن ها، توضیح و توصیف چگونگی کارکرد مغز و تشریح فرآیندهایی است که حین ادراک اتفاق می افتد.

این سوال، مشابه سوالِ «گرانش چیست؟» در حوزه ی فیزیک است که موضوع کار هیچ فیزیکدانی نیست. یک فیزیکدان به پاسخ سوالِ «گرانش چگونه عمل می کند؟» و توصیف گرانش و آثار آن در حوزه ی تجربی می پردازد.

نگرش افراد غیرمتخصص

افراد غیرمتخصص، تفاوت این دو سوال را نمی فهمند و با خلط این دو سوال، دچار اشتباهی فلسفی می شوند و گمان می کنند علم تجربی، پاسخ سوال اول را یافته است؛ حال آنکه این سوال نیز همانند سوال «حیات چیست؟» در حوزه ی علم بیوفیزیک و سوال «آگاهی چیست؟» در عصب شناسی و سوال های دیگر، در حوزه ی «مساله های سخت» قرار دارد.

هر دانشمند تجربی با ادراک مرزهای دانش خود، می تواند «مساله های سخت» مشابهی بیابد که خودِ علم تجربی اغلب بدان توجهی ندارد؛ اما به محض اینکه دانای علم تجربی در حوزه ی کار خود به این سوال برسد، از دایره ی تعریف “دانشمندِ عادی” کوهن فراتر رفته است. یکی از این دانشمندان غیرعادی، جان هیک است.

پاسخ جان هیک به سوال «این همانیِ ذهن/ مغز ؟»

او در فصلی از کتاب خود با نام «مرز جدید علم و دین»، می کوشد به سوال «این همانیِ ذهن/ مغز؟» پاسخ گوید. هیک بحث می کند که عصب شناسی در پی پاسخ سوال «آگاهی چیست؟» نیست و این سوال را مورد بحث قرار داده، دیدگاه ماده گرایان را که آگاهی را مادی توصیف می کنند، نقد می کند.

این نوشته ترجمه ای است از این فصل…

 

گرفتن وقت مشاوره از اکسیر

۸۸۰۷۸۵۸۵

۸۸۳۷۸۷۵۳

باید این توضیح را بیافزایم که ماده گرایان، روح را تنها به عنوان خاصیت مخصوص ماده می شناسند.

«مادیون روح را فقط به عنوان تشکل و اجتماع و ارتباط مخصوص اجزای ماده می شناسند و خواص روحی را نیز به عنوان خاصیت های مخصوص اجزای مرتبط ماده معرفی می کنند. اما روحیون، روح را (که از حرکت و تکامل جوهری ماده پیدا شده) در عین ارتباط و تعلق ذاتی با ماده، دارای شخصیت جداگانه و مستقل می دانند»

هیک در اینجا نظرات ماده گرایان را برای تقلیل ذهن به مغز (همانیِ ذهن/ مغز) بررسی کرده و ناکافی بودن دلایلشان را نشان می دهد. بحث هیک به لحاظ توجهِ ذهنِِ خو گرفته با جهان شناسی مادی به رخنه های این نگرش شایان توجه است و می تواند اشاره ای به مرزهای علم و چه بسا دریچه ای به فراتر از علم باشد.

تفاوت قائل شدن بین مسائل سخت و مسائل آسان

بیشتر عصب شناسان (نورولوژیست ها) در برخی زمینه های بسیار ویژه ای از تحقیقات مغز کار می کنند و به طور خاص علاقمند به موضوع فلسفی رابطه ی بین مغز و آگاهی نیستند؛ چرا که برای آن ها، فرق خاصی نمی کند که ذهن مشابه با فعالیت مغزی، نتیجه شده توسط آن و یا تنها همبسته با آن باشد.

اما کسانی که خود را با این پرسش اساسی درگیر می کنند، بین «مساله ی ساده» و «مساله ی سخت» تمایز قائل می شوند. «مساله ی ساده» ــ ساده در اصل [ِعلمی] ــ ردیابی دقیق آن چیزی است که در مغز اتفاق می افتد. وقتی کسی به طور هشیارانه، درک می کند، فکر می کند، می خواهد،احساسی را تجربه می کند، کاری هنری خلق می کند و غیره.

«مساله ی سخت»، فهمیدن آن است که آگاهی حقیقتا چیست و چگونه (آن طور که غالبا فرض می شود به نوعی) از فعالیت مخی ایجاد می شود. چنانچه استیون رُز می گوید این «مرز نهایی علم» است. این امر کاملا مورد طبع علوم فیزیکی است تا هر روش ممکنی را برای تقلیل آگاهی به اجزای مادی و کارکردهای مغز، به کار ببرند.

استیون در کتاب اخیرش مرز نهایی را مانند سرابی دانسته است

اما این تقلیل با مشکل مواجه شده و ممکن است محکوم به شکست باشد. به نظر می رسد استیون رز در کتاب اخیرش، آن «مرز نهایی» را مانند سرابی دانسته است. او می گوید که موضع جدیدش او را به این می رساند:

که هر دو عقیده ی عصب شناسی را که رایج ترین و ساده ترین رابطه ی ذهن/ مغز است، ترک کنم؛ حتی اگر این کار نیازمند آن باشد که تصدیق کنم برخی از اظهارات پیشین من از نوع این عقاید (مانند رُز ۱۹۷۳) در بهترین حالت ساده باورانه و در بدترین حالت، به وضوح اشتباه بوده اند.

  – فرض های ضمنی استیون:

عصب شناسان روی هم رفته فیلسوف نیستند، اما فرض های ضمنی رشته ی من یکی از این دو است:

  • یا ذهن جز محصول مغز نیست
  • یا «زبان ذهن» شکل اولیه ای از آن چیزی است که به طرز بی ارزشی روان شناسی عامیانه نامیده می شود و زمان آن است که آن را از مباحث علمی حذف کنیم.

او پیشنهاد می کند از این ساده سازی های بیش از حد فراتر برویم؛ گرچه چنان که خواهیم دید، این اعتراف، باعث ترک موضع مادی نگری اش نمی شود.

مفید است در این مرحله، نگاهی کلی به مساله هایی که پرسیده می شوند، بیاندازیم…

تئوری های تفاوت ذهن/ مغز

اول اینکه آیا آگاهی همان فعالیت مغزی است؟ آیا چنان که در عبارت کارتر آمده «مرحله یا حالت فیزیکی ویژه» ای است؟ این تئوری همان انگاری ذهن/ مغز است که در روزهای اوج شهرتش در فلسفه ذهن، ماده گراییِ حالت مرکزی شناخته می شد. بحث می کنم که این نظر کاملا ناموجه است.

اگر چنین است، آیا پدیدار گرایی (آگاهی به عنوان نتیجه ی فرعیِ موقتا غیرفیزیکی، اما غیراجراییِ فعالیت مخی) ــ سمتی که بسیاری از متفکران طبیعت گرا بدان حرکت کردند ــ موجه است؟ نشان می دهم که این طور نیست.

در این صورت آیا آگاهی هیچ قوه ی اجرایی ای دارد که در اراده ی آزاد به کار رفته باشد؟ نشان می دهم که چنین است.

  – فرآیندهای غیرفیزیکی ذهن:

در این صورت فرآیندهای غیرفیزیکی ذهن، به همان اندازه ی فعالیت های الکتروشیمیاییِ تابع مغز، واقعی هستند. این امر امکان وجود واقعیت های غیر فیزیکی دیگر، مانند آنچه که دین از آن سخن می گوید را باز می گذارد.

اما هر یک از این سری پرسش ها در واقع پیچیده تر از این فرمول بندی های فشرده اند و هنگام بررسی آن ها، بسیاری موضوعات فرعی دیگر ایجاد می شوند. به ویژه با ایده های «امر فوق العاده»، پیچیده سازی، مشخصه های دوگانه و کارکردگرایی روبرو می شویم.

همبستگی = مغالطه این همانی

طبق تئوریِ این همانیِ ذهن/ مغز، آگاهی به سادگی یک فعالیت طبیعی دانسته می شود. بر این اساس، آگاهی مرکب از کارکردهای الکتروشیمیایی مغز و بدون هیچ مازادی است. دو اپیزودِ تفکر آگاهانه و فرآیندهای الکتروشیمیایی، که به طور همزمان در ذهن اتفاق می افتند، دو فرآیند متمایز فیزیکی و غیرفیزیکی نیستند؛ بلکه یک واقعه فیزیکی یکسان اند.

در واقع شرح ماده گرا از زندگی ذهنی ما این است: یک سری شارژها و دشارژهای الکتریکی و ناپایدار که در ماده ی خاکستری داخل سرِ ما اتفاق می افتد. این موضع گیری، با این واقعیت که همبستگی های عصبیِ اپیزودهای آگاهی، با دقت فزاینده ای قابل ردیابی ست، تقویت می شود.

  – وجود همبستگی، دلیل وجود علت نیست:

به راستی امروز همه ما ــ با وجود همه اختلافاتمان ــ این را مسلم می دانیم که برای هر تغییری که در آگاهی اتفاق می افتد، تغییر متناظری در بخشی از مغز صورت می گیرد؛ اما خطری که در بیشتر نوشته ها نفوذ کرده، آن است که «همبستگی» را «همانی» تلقی کنیم.

با آنکه مدارک بی اندازه ای برای همبستگی ذهن/ مغز وجود دارد، مادامی که انباشت یا وسعت این مدارک را اثبات همانی ذهن/ مغز تصور کنیم، اشتباه منطقی خامی مرتکب شده ایم. هم چنان که استیون رز می گوید واضح است که «وجود همبستگی، دلیل وجود علت نیست»

دور زدن مساله

بسیاری از فیلسوفان ذهن معاصر، مانند نیوبرگ و راماچاندران، نگاهی متفاوت از زمینه رایج پذیرفته شده دارند. آنان شواهد درون نگری را [که با ماده نگری در تقابل است] با این شیوه کنار می گذارند که به نظر می رسد طبیعتِ جریان آگاهی، که ما مستقیما از آن باخبریم، از تغییرات فیزیکی شناخته شده ای که همزمان در مغز اتفاق می افتد، متفاوت است.

از این منظر، ارزش تجربه ی عادی ما با عنوان «طبقه بندی روانی اولیه از زبان متداول» (چرچلند ۱۹۸۸، ۱۷۸) کاملا از بین می رود؛ چنانچه چرچلند می گوید: “نمی توانیم انتظار داشته باشیم که روان عمومی، چیزی بیشتر از یک مرحله در گسترش تاریخی خودآگاهیِ ما را نمایندگی کند، مرحله ای که علم عصب شناسی ممکن است به ما کمک کند تا بر آن فائق آییم.”

  – درون نگری:

چرچلند در ادامه بحث را به درون نگری می کشاند:

اما این بحث کاملن مشکوک است؛ چرا که فرض می کند قدرت مشاهده ی درون یا درون نگری ما، اشیا را همان گونه که واقعا در اعماق طبیعتشان هستند، آشکار می کند. این فرض مشکوک است، چرا که ما هم اکنون می دانیم که شکل های دیگرِ مشاهده ی ما ــ دیدن، شنیدن، لمس کردن و غیره ــ چنین کاری را نمی کنند.

سطح قرمزِ یک سیب، مانند شبکه ای از مولکول ها که فتون ها را در طول موج های بحرانی باز می تابانند، به نظر نمی رسد؛ بلکه آن است که هست. صدای یک فلوت، مانند یک قطار موج فشرده ی سینوسی در هوا شنیده نمی شود؛ بلکه آن است که هست.

گرمای هوای تابستان، مانند انرژی جنبشی میانگین میلیون ها مولکول بسیار کوچک احساس نمی شود؛ بلکه آن است که هست. اگر دردها، امیدها و باورهای انسانی به لحاظ درون نگرانه چونان مراحل الکتروشیمیایی در شبکه های عصبی به نظر نمی رسند، می تواند تنها به این دلیل باشد که نیروی درون نگری ما، مانند احساسات دیگرمان، به اندازه ی کافی نفوذ ندارد تا این جزئیات پنهان را آشکار کند.

مرکز روانشناسی اکسیر خدمات روانشناختی خود را توسط متخصصین مجرب در زمینه های مختلف از جمله مشاوره کودک، مشاوره فردی، مشاوره افسردگی، مشاوره اضطراب، مشاوره وسواس و … را به صورت حضوری و غیرحضوری به شما عزیزان ارائه می دهد.

مشاوره آنلاین اکسیر

  – دور زدنِ سیستماتیک:

این دور زدنِ سیستماتیک مساله است. ما در تجربه درون نگری عادیمان یک سیب قرمز می بینیم، بدان خاطر که میدان بینایی ای که در آن آگاهیم، شامل شکل قرمز رنگی ست که آن را سیب می نامیم. آگاهیِ حس بینایی ما (و لامسه وقتی آن را لمس می کنیم، بویایی وقتی آن را می بوئیم، چشایی وقتی آن را می چشیم) ادعای این را ندارد که به ما درباره ی ساختار شیمیایی یا اتمی سیب چیزی می گوید.

نادانی به این امر، محتوای میدان بینایی ما را تحت تاثیر قرار نمی دهد. آگاهی مستقیم ما از آن در یک لحظه اصلاح ناپذیر یا خطاناپذیر است. در آن اشتباهی صورت نمی گیرد، گرچه استنباطی که از آن می کنیم می تواند اشتباه باشد. بنابراین، این واقعیت فیزیکی که قرمزی سطح سیب، ناشی از شبکه ی مولکولی است که فوتون ها را در طول موج بحرانی خاصی باز می تاباند، به هیچ طریقی درون نگری را مورد شک قرار نمی دهد، و به همین شکل برای مثال های دیگرِی که چرچلند آورده است.

درون نگری دقیقا چیست؟

درون نگری خبر داشتن از محتوای آگاهی ما، اعم از بینایی و غیره است. چه ما آگاه به فیزیک جدید باشیم و چه جاهل، این محتوی همان باقی خواهد ماند. چنانچه ما از آن مطلع باشیم، می توانیم آن آگاهی را نیز درونی کنیم. از این رو، این بحثِ چرچلند (که آگاهی مستقیم ما از محتوای آگاهیمان غیرقابل اعتماد است، به این دلیل که این آگاهی ای است به شیوه ای که جهان به نظر ما می رسد و نه ساختارهای فیزیکی و شیمیایی داخلی آن) دور زدن ساده ی این مساله است که آیا محتوای آگاهی همان فعالیت عصبی است و یا تنها با آن همبستگی دارد.

  – تعصب شدید در ماده گرایی:

همین دور زدن مساله باز هم در کتاب چرچلند تکرار می شود؛ او پس از توضیح اینکه مغز چگونه ورودی های حسی مختلف، اعم از رنگ ها و بوها و غیره، را جمع می کند، می افزاید: “همه ی این ها، طرفداران همانی ذهن/ مغز را ترغیب می کند، که مدعی اند احساسات ما به سادگی مشابه است با مجموعه ای از رده های شبیه سازی (بسامدهای میله ای) در گذرگاه های حسی مناسب.”

مجددا در این نتیجه گیری، فرض مغالطه آمیز آن است که احساسات هشیار (محتوای حسی) با وقایع عصبی که آن ها را ممکن می سازند، یکسان اند؛ لذا این مساله را که آگاهی و فعالیت مغزی یکی هستند یا نیستند، دور می زند. این مغالطه از یک فیلسوف برجسته ی ذهن عجیب است و تنها می توانم آن را ناشی از تعصب شدید او در ماده گرایی بدانم.

نظریه ی همانی

نظریه ی همانی به وضوح برای بسیاری، دشواری های سهمگینی در پی دارد. مشکل اساسی این است که حتی کامل ترین شرح کارکرد مغز به تجربه ی آگاهی حقیقی، که با آن همبسته است، نمی رسد. چنان چه توماس ناجل در مقاله ی معروف اش در ۱۹۷۴ با نام “خفاش بودن چگونه است؟” بحث می کند که وقتی ما همه ی آن چه را که می توان دانست درباره ی آناتومی خفاش، فیزیولوژی اش، مکان یابی با صدا و غیره می دانیم، هنوز ــ با این فرض که خفاش ها سطحی از آگاهی دارند ــ نمی دانیم خفاش بودن چگونه است.

این نکته در دل قانون همانی است، که اگر الف با ب یکسان باشد، آن ها خواص یکسانی دارند؛ اما حالت های ذهنی در مکان هایی در فضا جای داده نشده اند در حالی که حالات مغز چنین اند، [لذا حالت های ذهنی با حالات مغز، خواص یکسانی ندارند] برای مثال احساس آگاهی از درد می تواند تند، کند یا ضربانی باشد اما هیچ بخشی از مغز تند یا کند نمی شود یا شروع به تپش نمی کند.

اگر من انگشتم را بخراشم، مطمئن به نظر نمی رسد که ویژگی های آگاهی من از درد، همان ویژگی های سوختن یک سری از نورون های مغزم باشد.

  – جراحی مغز:

مستقیم ترین مشاهدات در این مورد از ۱۹۵۰ آغاز شد، هنگامی که جراحی مغز ضرورت یافت. در مواقعی ممکن بود با پرسیدن از بیماری که هشیار بود، آزمایشات جالبی را انجام داد تا با کمک آن ها بتوان گزارش کرد هنگامی که قسمت های مختلفی از قشر مخ تحریک می شود (خود مغز دارای عصب درد نیست)، در آگاهی چه اتفاقی می افتد.

جراحی را فرض کنید که مغز بیماری را گشوده است و با ابزارهایی، فعالیت الکتریکی آن را ثبت می کند و گرمایش متوالی نورون های مرتبط با گزارش بیمار درباره ی اتفاقاتی که در ذهن اش می افتد را به طور متوالی ردیابی می کند. برای مثال فرض کنید بیمار منظره ی کوهی را مجسم می کند، با دریاچه ای آبی در جلو و درخت های صنوبری در عقب که در نوار سبزی در شیب پایینی گستره ی کوه روییده اند.

آیا واقعا معنایی دارد که بگوییم فعالیت الکتروشیمیایی که جراح با ابزارش می بیند و در ماده ی خاکستری ای اتفاق می افتد ــ که می تواند در جلوی خودش ببیند و لمس کند ــ جزء به جزء همان منظره ی کوه تجسم یافته است که محتوای هشیاری بیمار را تشکیل داده؟

درست یا غلط، این معنی دارد که بگوییم فعالیت مغزی موجب تجربه ی هشیاری می شود. باز درست یا غلط، معنی دارد که بگوییم بدون فعالیت مغز، هیچ گونه تجربه ی هشیاری نخواهد بود. اما آیا معنایی دارد که بگوییم فعالیت مغزی جزء به جزء همان صحنه ی مجسم شده است که آگاهی بیمار را تصرف کرده؟ برای من چنین اشاره ی پوچی کاملا ضد شهود است. مانند فیلسوف، جاناتان لو، “من فکر نمی کنم این تز که مراحل ذهنی «فقط همان» مراحل فیزیکی هستند، حتی قابل فهم باشد.”

گرچه چیزهای دیگری هم [از دید مخالف] می شود گفت. همانند اینکه، در بحث های فلسفی روشن شده است که آنچه در ظاهر دو چیز مختلف است، گاهی می تواند علی رغم نشان دادن ویژگی های مختلف، یکی باشد. دو چیز می توانند یک چیز واحد باشند که در عبارات و جملات مختلف و شاید در نسبتی متفاوت با ما توضیح داده شده اند.

گرفتن وقت مشاوره از اکسیر

۸۸۰۷۸۵۸۵

۸۸۳۷۸۷۵۳

  – ستاره ی صبحگاهی و شامگاهی:

یک مثال استاندارد یکسانی ستاره ی صبحگاهی و شامگاهی است. هر دوی آن ها سیاره ی زهره هستند. یا به عنوان مثالی دیگر، همه ی ما می دانیم منظورمان از آنچه که در زبان عامیانه، رعد و برق در آسمان می گوییم، چیست. اما همین پدیده را فیزیکدان ها به این شکل توضیح می دهند:

“تخلیه ی عظیم و ناگهانی مجموعه ای از بارهای الکتریکی که توسط حرکت مجموعه ای از قطرات آب یا بلورهای یخِ با بار اندک (که شکل دهنده ی ابرها هستند)، تولیده شده اند.”

بنابراین با وجود این واقعیت که رعد و برق و تخلیه ی الکتریکی، کاملا متفاوت و در جملاتی مختلف توضیح داده می شوند، در واقع یک چیز هستند.

اما آیا این کمکی به پذیرفتن همانی ذهن/ مغز می کند؟ چنین نیست. هنگامی که ما [در توضیح همانی ذهن/ مغز] مثالی از دو چیز به کار می بریم، که هر دو بی هیچ بحثی فیزیکی هستند، مانند ستاره ی صبحگاهی و ستاره ی شامگاهی، یا رعدو برق و تخلیه ی الکتریکی تولید شده با ابرها، در واقع مساله را دور می زنیم.

مساله این نیست که آیا دو پدیده ی فیزیکی می توانند یکسان باشند، بلکه مساله آن است که آیا یک پدیده ی فیزیکی و یک پدیده ی ذهنی می توانند یکسان باشند. در مثال رعد و برق، به جای به کار بردن تخلیه ی الکتریکی به عنوان بخش دوم قیاس، باید آگاهیِ دیدن رعد و برق را قرار دهیم. سوال این است که آیا این آگاهی، امری فیزیکی است؟!

اما تجربه ی رعد و برق را نمی توان در یک سطح به عنوان گرمایش نورون ها ( به ویژه در لب پسین مغز) و در سطحی دیگر به عنوان احساس آگاهیِ دیدن آذرخش توضیح داد، پس آیا گرمایش نورون ها و تجربه ی آگاهی یک چیز هستند که در جملات مختلف برای مقاصد متفاوت توضیح داده شده اند؟ پاسخ منفی است.

  – اعتقاد به طبیعت گرایی:

مساله این است که چگونه یک تجربه ی آگاهی می تواند با یک واقعه ی فیزیکی در مغز یکسان باشد، همچنان که وجه تمایزش از همبستگیِ دقیق، ذکر شد؛ و این فرض که همبستگی همانی را بنیان می نهد دور زدن مساله است. باورِ یکسانی این دو، واقعیتی نیست که به طور تجربی ساخته شده باشد یا نتیجه ی یک استدلال منطقیِ متقاعدکننده باشد، بلکه تاکیدی است که بر پایه ی اعتقاد به طبیعت گرایی شکل گرفته است.

  – دو مجموعه ویژگی متفاوت:

گاهی ضعف نظریه ی همانی ذهن/ مغز زیر ایده ی ویژگی های دوگانه پنهان می شود. ایده ای که طبق آن، وقایعی که در مخ اتفاق می افتد دو مجموعه ویژگیِ متفاوت دارد:

  1. فیزیکی
  2. ذهنی

که برای توضیحشان دو زبان مختلف لازم است. بنابراین زبان عصب شناسی و زبان روان شناسی، دو راه مختلف سخن گفتن درباره ی یک چیز است به نام کارکرد مغز؛ اما هر یک، دو ویژگی مختلف را مورد توجه قرار داده اند.

این تعبیرِ دو زبانی از همانیِ ذهن/ مغز، امروزه بسیار استفاده می شود. مثلا اخیرا استیون رز در پاسخ به این بحث که بین فعالیت عصبی که در مغز هنگام دیدن رنگ قرمز اتفاق می افتد و تجربه ی آگاهیِ دیدن آن رنگ، اختلاف نوع وجود دارد و لذا این دو یکی نیستند، می گوید:

ممکن است این بدین خاطر باشد که من به لحاظ فلسفی کر هستم، اما من هرگز این را سوال دردسرآفرینی نیافتم. مطمئنا واضح است که می توانیم [در آینده] با جمع آوری دانش کافی از سیستم بینایی، در اصل، و با قدری گسترش در عمل، آن نورون هایی را که هنگام دیدنِ قرمز فعال می شوند، مشخص کنیم. (در واقع در آزمایش با حیوانات، این نورون ها هم اکنون شناسایی شده اند.)

این الگوی فعالیت عصبی به دیدن قرمز ترجمه می شود، و دیدنِ قرمز به سادگی، همان چیزی است که در زبان ذهن، فعالیت مجموعه ی خاصی از نورون ها می نامیم. فهمیدن این، سخت تر از فهمیدن این واقعیت به نظر نمی رسد که آن پستاندار پشمالوی چهارپای کوچک که ما در انگلیسی گربه می نامیم در ایتالیایی گاتو (gatto) نامیده می شود؛ دو عبارت که به یک شی باز می گردد در دو زبان متفاوت و مرتبط، اما متقابلا قابل ترجمه هستند و مشکلی نیست.

متاسفم که این علامتِ کری فلسفی است. مساله این است که آیا تجربه ی آگاهیِ قرمز، همان قرائن عصبی است؛ و بحث کردن در این قیاس که آنچه بی هیچ مشکلی همان شی فیزیکی است در زبان های مختلف اروپایی نام های متفاوتی دارد، مجددا دور زدن این مساله است که آیا وقایع در آگاهی همان وقایع فیزیکی، مانند وقایع الکتروشیمیاییِ درمغز، هستند یا خیر.

اینستاگرام اکسیر

  – نظریات کارکردگرایانه:

نظریات کارکردگرایانه بیشتر مبهم هستند؛ یا شکل هایی از کارکردگرایی هستند که همانی ذهن/ مغز را در بر دارند یا آن هایی که بین وحدت و دوگانگی بی طرف اند. اولی ها معتقدند ما نباید بر حسب مشخصه های ذهنی به یک مرحله ی آگاهی بیاندیشیم؛ بلکه باید بر حسب نقشی که در رفتار ارگانیسم بازی می کند بدان بنگریم.

این شامل همانی یک حالت ذهنی خاص با یک واقعه ی عصبی خاص نیست، بلکه بیشتر بدین معناست که زندگیِ ذهنیِ دائما در حال تغییرِ ما، در کل همان زندگیِ بی اندازه پیچیده و دائما در حال تغییرِ مغز ماست و این همانی را باید در عبارات کارکردگرایانه فهمید. برای مثال یک ورودی حسی خاص، مانند وقتی که گرما نورون های درد را در دست فعال می کند، در قسمت خاصی از ساختار مغز برای تولید خروجیِ خاص، اندرکنش ایجاد می کند که موجب پس کشیدن ناگهانی دست می شود و این فرآیند در داخل خود شامل حالتی ذهنی می شود که احساس درد است.

[طبق این نظر] حالت ذهنی هیچ نقش علی ای بازی نمی کند؛ بلکه یک پدیده از مجموعه وقایع جسمی است. اما این پیشنهاد آشکار نمی کند که آگاهی چیست. این صرفا می گوید آگاهی وجود دارد که قبلا می دانستیم.

  – یک فرضیه ی خالصِ علمی:

جا دارد اینجا به نکته ای که اغلب مغفول می ماند اشاره کنیم. پرسشی وجود دارد که آیا تز همانی ذهن/ مغز یک فرضیه ی خالصِ علمی است. امروزه اکثر ما دکترین کارل پوپر را پذیرفته ایم که چنانچه یک فرضیه ی علمی بزرگ مقیاس، اگر درست باشد، هرگز نتوان درستی اش را به طور مطلق بررسی کرد، دست کم در اصل، اگر غلط باشد قطعا می توان آن را ابطال نمود.

اما در بین پارامترهای علم عادی، هیچ آزمایش یا مشاهده ی ممکنی وجود ندارد که بتواند به طور قطع همانی ذهن/ مغز را در صورت غلط بودن اش رد کند؛ از این رو، این یک فرضیه ی علمی نیست. وقتی از مثال هایی از این قرار که دو شی یا رویداد فیزیکی که در ظاهر متفاوت به نظر می رسیدند، در واقع یک شی یا رویداد بوده اند که به شکل مختلف توضیح داده شده اند، به سمت این ایده حرکت می کنیم که آگاهی و مغز نیز به همین شکل به هم مربوط اند، ما از یک فرضیه ی علمی [علمی چرا که ابطال پذیر بوده] به سمت نظریه ای حرکت کرده ایم که در اصل ابطال ناپذیر است.

اینکه زهره هنگام طلوع در شرق و بعد از غروب در غرب به نظر می رسد به طور تجربی ابطال پذیر است، مثلا با فرستادن ماهواره ای که مسیرش را دنبال کند. به همین شکل اینکه آیا رعد و برق، تخلیه ی الکتریکی است با آزمایش قابل ابطال است، با فهمیدن اینکه هیچ فعالیت الکتریکی اتفاق نیافتاده است. اما راهی نیست که در آن، این ایده که یک واقعه الکتروشیمیایی و یک لحظه ی آگاهی یکسان اند، در صورت غلط بودن ابطال شود. تز همانی، نظریه ای است که از پیش فرض های فلسفه ی طبیعت گرایانه ریشه گرفته است و نه از یک فرضیه ی علمی، به شکلی که حتی بتوان تصور کرد چیزی ابطال پذیری آن را در صورت غلط بودن نشان دهد.

تنها راهی که در آن همانی ذهن/ مغز ابطال پذیر می شود این است که فرا روان شناسی را به عنوان یک علم خالص به رسمیت بشناسیم. آن وقت دریافت فراحسی (تله پاتی) یا تجربه های خارج از بدن، که با نظریه ی همانی ناسازگارند، ممکن است تصدیق شوند؛ اما معمای غیرقابل حل برای ماتریالیست ها این است که آن ها اجازه نمی دهند تحقیق در این زمینه ها، به عنوان مدرک پذیرفته شود.

رازِ آگاهی

  – پاول چرچلند:

برخی از فلاسفه ی ذهن که قویا به سمت همانی ذهن/ مغز تمایل دارند، به خوبی از ادعای بیش از حدِ خود، آگاهند. برای مثال پاول چرچلند تصدیق می کند که “یک راز مرکزی تا حدود زیادی راز باقی می ماند؛ طبیعتِ هشیارِ آگاهی”. اما بسیاری از دیگر فلاسفه ی ذهن متقاعد به دگماتیسمی شده اند که با هر الهیات قرون وسطایی همتایی می کند، و آن عبارت است از این [عقیده] که آگاهی با فعالیت مخی یکسان است.

در مقابل، از زمانی که عصب شناسان به این پرسش توجه کرده اند، کمتر برخوردی متعصب و دگماتیک داشته اند. در واقع، اکنون توافق گسترده ای وجود دارد که طبیعت و حالت آگاهی یک راز محض باقی مانده است و روشن است که وقتی ما نمی دانیم اگاهی چیست، پس نمی توانیم بگوییم که عبارت از کارکرد الکتروشیمیایی مغز است.

  – سوزان گرینفیلد:

حتی سوزان گرینفیلد که از “موج هایی در مغز که من دلیل آگاهیِ ترکیبی می دانم”سخن می گوید و برای دفاع تلویزیونی اش از همانی ذهن/ مغز مشهور است، می پذیرد که “من در این مرحله نمی توانم توضیح دهم که دقیقا چگونه تعداد زیادی از نورون ها خاصیت آگاهی را دارند”

  – بنیامین لیبت:

بنیامین لیبت، که کار تجربی اش با گسترش زیادی مورد بحث قرار گرفت، می گوید “یک گافِ بدون توضیح بین دسته ی پدیده های فیزیکی و دسته ی پدیده های ذهنی وجود دارد … این فرض که طبیعت جبریِ جهانِ قابل مشاهده ی فیزیکی (در آن حوزه ای که می تواند درست باشد) برای وقایع و کارکردهای آگاهی ذهنی معتبر است، یک باور نظری است، نه یک گزاره ی اثبات شده ی علمی”

  – راماچاندران:

راماچاندران از مرکز مغز و شناخت در دانشگاه کالیفرنیا، سن دیگو، که پیش از این از او نقل قول کردم، می گوید “با وجود دویست سال تحقیق، اساسی ترین پرسش درباره ی ذهن انسان … بی جواب باقی مانده، و آن این پرسش حقیقتا بزرگ است: آگاهی چیست؟.

  – راگر پنروز:

راگر پنروز از آکسفورد، یکی از برجسته ترین نویسندگان ما در باب علم، می افزاید “کنش های آگاهانه و ادراکات آگاهانه ــ و به ویژه پدیده ی آگاهانه ی فهمیدن ــ در تصویر حاضر ما از جهان مادی هیچ توضیح صحیح تری نخواهند یافت، بلکه نیازمند آن است که از این چهارچوب متداول به یک تصویر فیزیکی جدید برویم”. او معتقد است این تصویر فیزیکی جدید، در جایی یافت خواهد شد که جهان میکروفیزیک کوانتمی در جهان مشاهده پذیرِ ماکروفیزیکی که مغز انسان را شامل می شود، ادغام شود.

فرضیه ی او این است که درون مغز ریز لوله های کوچک (در اسکلت)، بیشتر از نورون ها هستند، و ما باید دنبال جایی باشیم که اثرات کوانتمیِ (همدوس) جمعی به احتمال بیشتری یافت می شوند و بدون این همدوسی کوانتمی، نمی توانیم برای فیزیکِ تقلیل دهنده ی عینی ِجدید، که باید پیش نیاز غیر محاسباتی برای احاطه به پدیده ی آگاهی را در عبارات علمی فراهم کند، نقش کافی بیابیم.

  – تمام این ها یک آرزوست:

اما این فیزیک جدید یک آرزوست؛ چیزی که ممکن است در آینده بیاید یا نیاید. و این باور، که اگر بیاید ثابت می شود کلیدی برای طبیعت آگاهی است، نیز یک آرزوست. مجددا استیون رز، مدیر گروه تحقیقاتی مغز و رفتار در دانشگاه باز، انگلستان، نتیجه می گیرد که “موضوعِ آگاهی بیرون از صرفِ علم اعصاب، یا حتی روان شناسی و فلسفه قرار دارد”، و در آخرین نوشته های منتشرشده اش می افزاید:

اندکی جای تعجب هست که عصب شناسان، که کماکان با قدرت فوق العاده ی تکنولوژی های عصب شناسی جدید سرمست اند، شروع به ادعای آن سرزمین نامکشوف نهایی، خودِ طبیعت آگاهی، کرده اند. دوجین کتاب ــ بیشتر نظری ــ با عناوینی حاوی جایگشتِ عبارتِ “آگاهی” در دهه ی گذشته ظاهر شده اند … من موضع شکاک ام را حفظ می کنم.

قطعا این کتاب درباره ی پیشنهاد چند “نظریه ی آگاهی” مهیج جدید نیست، اگرچه آن شبح خاصِ درون ماشین، ملتزم به تکرار آن [یعنی نظریه پردازی درباب آگاهی] در متن شده است. در واقع من سعی می کنم توضیح دهم که چرا فکر می کنم ما همانند عصب شناسان، چیز چندان مفیدی برای گفتن درباره ی آن C بزرگ [/consciousness آگاهی] نداریم، و بنابراین چرا، همچنان که ویتگنشتاین سال ها پیش گفت، بهتر است ساکت بمانیم. 

  – آگاهی یک راز محض است:

در حالی که او به عنوان یک ماده گرا نمی تواند بر استناد به عبارت معزول رایل، “شبح درون ماشین”، اصرار بورزد، صراحتا این را تصدیق می کند که برای علم عصب شناسی، آگاهی یک راز محض است. سرانجام، آنتونیو داماسیو، رئیس دانشکده ی عصب شناسی در کالج پزشکی لوا، می گوید:

“اگر روشن سازیِ ذهن، مرزِ نهاییِ علوم زندگی است، به نظر می رسد آگاهی آخرین راز در روشن سازی ذهن است. برخی بدان به شکل مساله ای حل ناشدنی می نگرند … در این لحظه دلیل نوروبیولوژیکی [در توصیف آگاهی] کامل نیست و یک شکافِ توضیحی وجود دارد”

اما مطمئنا این بیشتر از صرفِ یک شکاف است که روزی علمِ کامل ترِ مغز بتواند بر آن پل بزند؛ چرا که هیچ دانشی [حاصل] از کارهای شبکه عصبی، حتی کامل، نمی تواند همبستگی را به یکسانی تبدیل کند. در واقع خود داماسیو می گوید که او و همکارانش “زیربندهای بیولوژیکِ” آگاهی، “ساختارهای عصبی که آگاهی را حمایت می کنند”، را تحقیق می کنند و نه خودِ آگاهی را.

اعتقادِ طبیعت گرایانه

بنابراین با وجود اینکه در فرهنگ ما به طور گسترده ای فرض می شود، که همانیِ ذهن/ مغز یک واقعیت برساخته ی علمی است، اما چنین نیست. بلکه پایگاهِ آن جایی در اعتقادِ طبیعت گرایانه است. این اعتقاد توسط کار مبتکرانه ی آن دسته از فلاسفه ی ذهن (یکی از فعال ترین زمینه ها در فلسفه ی امروز) حمایت می شود که نظریه های پیچیده ای را تولید می کنند که اغلب به کار عصب شناسان ارجاع می یابد و در عین حال در این نظریه ها، از نتیجه ای که بسیاری عصب شناسان بدان رسیده اند، که طبیعتِ آگاهی یک راز است، اجتناب می شود.

  – میشل لاک وود:

این واقعیت که بسیاری از فلاسفه ی ذهن با کمینه ی آشنایی با کار در عصب شناسی پیش می روند، توسط استیون رز مورد توجه قرار گرفته: “در بیشتر قرن گذشته، حتی غیر دوگانه باورترین فیلسوفان تمایل داشتند که ارجاعات صرفا لفاظانه به مغز را بپذیرند”. امروز بعضی از خودِ فلاسفه ی طبیعت گرای صادق مانند میشل لاک وود  به این امر اعتراف کرده اند:

من خودم را یک ماده گرا به حساب می آورم؛ از این جهت، من آگاهی را نوعی از فعالیت مغز در نظر می گیرم. اما با وجود گفتن این، برای من بدیهی به نظر می رسد که هیچ توضیحی از فعالیت مغز از نوع مربوط، پیچیده در لفافه ی زبان مقدور فیزیک، روان شناسی یا نقش های محاسباتی یا کارکردی ابدن قادر به تسخیر آنچه که مشخصه ی آگاهی است، نیستند.

همانا کاستی های برنامه های تقلیل دهندهی [ذهن به مغز] که تاکنون پیشنهاد شده، چنان آشکار است که من نمی توانم باور کنم هیچ فردی که دارای آموزش فلسفی بوده و بی غرضانه به این برنامه ها بنگرد، هیچ یک را به طور جدی برای لحظه ای باور کند.

بنابراین ثابت شده که حمایت کردن از نظریه ی همانی ذهن/ مغز، بسیار دشوار است.

 

رزرو وقت مشاوره

Loading...

مرکز روانشناسی اکسیر شهرک غرب