آیا برآمدگی پشت سر شما، سرنخی از شخصیت درونی شما به دست می دهد؟ این ایده، زمینه اصلی یک موضوع «شبه علمی» به نام جمجمه‌ شناسی روانی (Phrenology) بود که سعی در ارتباط دادن برآمدگی های سر افراد، به جنبه‌ های خاصی از شخصیت آنان داشت.

فرنولوژی یا جمجمه شناسی (Phrenology) یکی از حوزه‌ های مطالعاتی جذاب در تاریخ روانشناسی است. به زبان ساده فرنولوژی می‌ گوید: اگر یک برآمدگی یا فرورفتگی در جمجمه شما وجود داشته باشد، شخصیت شما منطبق با آن برآمدگی یا فرورفتگی تغییر می‌ کند.

جمجمه و شخصیت

تاریخچه فرنولوژی یا جمجمه شناسی

جمجمه شناسی در اواخر دهه ۱۷۰۰ میلادی توسط یک پزشک آلمانی به نام فرانس ژورف گال آغاز شد. گال در ابتدا دریافت که قشر مغز انسان (لایه نازک خاکستری بیرونی مغز) بسیار بزرگ‌ تر از حیوانات دیگر است و به اعتقاد او همین قشر بزرگ سبب برتری فکری انسان شده بود. او متقاعد شده بود که همین ویژگی‌ های مغز انسان می‌ تواند در شکل و اندازه جمجمه او نیز تغییراتی ایجاد کند. برای مثال داشتن یک برآمدگی در قسمت خاصی از جمجمه می‌ توانست نشانگر احساساتی بودن او باشد.

نتیجه گیری کلی گال

گال در یکی از اولین تلاش ‌های خود جمجمه تعدادی از جیب برهای جوان را بررسی کرد و دریافت که بسیاری از آنان در قسمت بالای گوش خود دارای یک برجستگی در جمجمه هستند. بنابراین او اعلام کرد که برآمدگی در قسمت بالای گوش می‌ تواند نشانگر گرایش به سرقت، دروغ و فریب باشد. نتیجه گیری کلی گال این بود که تو رفتگی، برآمدگی و شکل جمجمه می‌ تواند با جنبه‌ های مختلف شخصیت و توانایی‌ های ذهنی فرد مرتبط باشد و در واقع رشد قسمت‌ های مختلف مغز خود را در شکل جمجمه نشان می‌ دهد.

گال در کتابش در مورد جمجمه‌ شناسی روانی گفته است:

  • استعدادهای ذهنی و اخلاقی، ذاتی هستند.
  • پرورش یا بروز این استعدادها به سازماندهی آن ‌ها بستگی دارند.
  • مغز کلیه گرایش ‌ها، احساسات و استعدادها را کنترل می‌ کند.
  • مغز از قسمت ‌هایی تشکیل شده که هر قسمت مسئول یکی از گرایش‌ ها، احساسات و استعدادهای مختلف است.
  • شکل جمجمه نشانگر شکل و نحوه توسعه قسمت‌ های مختلف مغز است.

گال با اندازه‌گیری جمجمه افراد مختلف در زندان ‌ها، بیمارستان ‌ها و پناهگاه‌ ها، به ویژه کسانی که دارای سرهایی با شکل غیرمعمولی بودند، به دنبال تأییدیه برای ایده‌ هایش بود. گال بر اساس یافته‌ هایش، سیستمی متشکل از ۲۷ «قوه ذهنی» مختلف به وجود آورد که عقیده داشت با ارزیابی قسمت‌ های مختلف سر، مستقیماً قابل تشخیص می‌ باشند.

جمجمه شناسی

گال در بررسی ‌های بعدی خود ۲۷ منطقه مغزی را مشخص کرد و بیان کرد که با مطالعه مشخصات ظاهری این ۲۷ قسمت جمجمه می‌ تواند شخصیت فرد را حدس زد. از جمله این مناطق بر روی جمجمه عبارت بودند از:

غریزه تولید مثل،‌ به فرزند،‌ عاطفه و دوستی،‌ دفاع از خود، شهامت و جنگجویی،‌ غریزه خشونت و جنایت، نیرنگ، فریبکاری، هوشمندی،‌ حس تملک، گرایش به دزدی،‌ غرور، تکبر، عشق به اعمال قدرت، بلند پروازی، جاه‌ طلبی، عشق به پیروزی،‌ احتیاط، آینده‌ نگری،‌ تحصیل و آموزش دیدن،‌ حس مکانی،‌ یادآوری دیگران،‌ حافظه کلامی،‌ توانایی زبانی، حس رنگ‌ ها، حس صوتی و استعداد موسیقیایی، توانایی ‌های ریاضی،  توانایی ‌های فنی، زیرکی، متافیزیک، طنز و شوخ‌ طبعی، استعداد شاعری، مهربانی، ترحم، حس اخلاقی، تقلید و همرنگی، دین‌ داری، افراطی‌ گری مذهبی، پشتکار، استقامت و پایداری.

رویکرد جمجمه شناسان به هوش و کنش های هوش

هرچند که در دوران باستان، فلسفه‌ قوای ذهنی با تلفیق آن در حیطه‌ تفاوت های فردی به وسیله‌ افلاطون و شاگردانش در اولویت قرار داشت و به وسیله‌ فعالیت ‌های چشمگیر معبد کونگ فو توآ، بازدهی آن ثابت شده و اقدامات برخی از امپراتوران چین به آن مشروعیت بخشیده بود، ولی هنوز هم مسیر واضح و روشنی برای اندازه‌ گیری هوش ترسیم نشده و با وجود اینکه اقدامات اولیه، بستر مناسبی را برای دانشمندان در راستای شناسایی ماهیت، تحول و اندازه‌ گیری هوش فراهم کرده بود، اقدامات اندکی در این زمینه در دوران قرون وسطی و قرون روشنگری صورت گرفت، از جمله‌ این موارد‌ می‌ توان به جنبش جمجمه شناسی، که نقش مؤثری را در مفهوم سازی نوین از هوش به عهده داشت، توجه کرد.

بانیان مکتب جمجمه شناسی، اعتقاد داشتند باید نقاط خاصی را برای توانمندی هوش در نظر گرفت، زیرا تمامی قوای ذهنی دارای مرکزی خاص‌ اند که در درون جمجمه قرار داشته و با بررسی دقیق آن،‌ می‌ توان مراکز ویژه‌ ای را برای قوای ذهنی مشخص کرد.

برخی از طرفداران جمجمه شناسی که به اندازه و ساختار جمجمه برای توصیف و تبیین قوای ذهنی تأکید‌ می‌ کردند، به نام آرواره شناسان جمجمه‌ ای شناخته شده بودند و اعتقاد داشتند که ساختار آناتومی جمجمه‌ می‌ تواند معرف قوای ذهنی باشد. آنان که جمجمه‌ شان در ناحیه‌ پیشانی بزرگتر است، دارای قوه ذهنی بسیار بالاتری بوده و از توانمندی ذهنی بیشتری نیز برخوردارند، در مقابل، افرادی که جمجمه‌‌ کوچکی دارند، از قوه‌ ی ذهنی اندکی برخوردارند که به عنوان عقب‌ مانده‌ ذهنی و یا افراد با کمترین قوای ذهنی شناخته‌ می‌ شوند.

از جمله مواردی که به نفوذ رویکرد جمجمه نگاران در اندازه‌ گیری هوش منجر شد

از جمله مواردی که به نفوذ رویکرد جمجمه نگاران در اندازه‌ گیری هوش منجر شد، مشاهده و بررسی افراد میکروسفال بود. این افراد به علت عدم رشد برخی از نواحی خاص ساختار مغزی، به عقب ماندگی ذهنی دچار شده بودند. از آنجایی که جمجمه‌ این افراد کوچکتر از حد طبیعی بوده و از لحاظ هوشی نیز پایین‌ تر از حد معمول بودند، طرفداران این رویکرد به وزن و حجم جمجمه در اندازه‌ گیری هوش بسیار توجه داشتند.

سینوهه، پزشک مخصوص فرعون مصر، از جمله افرادی بود که به شناسایی جایگاه قوای ذهنی در جمجمه‌ افراد تأکید کرد. وی نواحی خاص را در بخش پیشین یا قدامی مغز شناسایی کرد که از آن به عنوان مراکز اصلی و یا جایگاه قوای ذهنی یاد‌ می‌ کرد. سینوهه با تجارب بالینی فراوان در مورد جراحی مغز و کالبدشکافی پنهانی بر روی اجساد مردگان، تلاش‌ می‌ کرد تا بتواند ناحیه‌ ای خاص را در ساختار آناتومی جمجمه‌ انسان شناسایی کند و آن را به عنوان مرکز قوای ذهنی بنیادی معرفی کند.

توپوگرافی

علاوه بر سینوهه که در عصر باستان به دنبال شناسایی جایگاه قوای ذهنی در ساختار آناتومی جمجمه‌ انسان بود، ابن سینا نیز با توجه به دانش پزشکی ایران باستان تلاش کرد تا با تحریک نواحی خاص در مغز، مرکز قوای ذهنی را دریابد. ابن سینا نیز همانند سینوهه به دور از چشم عامه‌ ی مردم، اجساد مردگان را کالبدشکافی کرده و با تکه‌ برداری نواحی خاصی از مغز به شناسایی ارتباط بین نواحی ویژه ‌ای از مغز و بازتاب ‌های انسانی توجه‌ می‌ کرد.

وی دریافت که انسان موفق و باهوش، دارای سیستم اعصاب حساس‌ تری است، بدین ترتیب قبل از اینکه به تکه‌ برداری از مغز بپردازد، از بازماندگان و اطرافیان شخص سؤالاتی را پرسیده و پس از کسب اطلاعات در زمینه‌ ی توانمندی شناختی فرد و آگاهی از اینکه فرد دارای توانایی شناختی بالایی است، میل وافری را برای بررسی سیستم اعصاب حسی ــ حرکتی شخص و تأثیرپذیری آن از تکه‌ برداری مغز نشان‌ می‌ داد؛ وی این روش را توپوگرافی نامید.

  – اقداماتی ارزشمند:

بنابراین،‌ می‌ توان مطرح کرد که اقدامات فردی سینوهه و ابن سینا، بسیار ارزشمند بوده و جایگاه خاصی را‌ می‌ توان برای این اندیشمندان در نظر گرفت، چرا که در آن زمان، فعالیت چندانی توسط جمجمه شناسان برای شناسایی هوش صورت نپذیرفته بود؛ به عبارت دیگر عقاید آرواره شناسان جمجمه‌ ای، در هاله ‌ای از ابهام قرار داشت و از آنجایی که کالبدشکافی مردگان، عملی مطرود و غیراخلاقی به حساب‌ می‌ آمد، این افراد نتوانستند چندان کاری از پیش ببرند و از عقاید خویش دفاع کنند. از این رو، با گذشت زمان، نام این افراد در غبار فراموشی قرار گرفته و دیگر صحبتی از آرواره‌ شناسان جمجمه‌ ای در شناسایی ماهیت، تحول و اندازه‌ گیری هوش به میان نیامد، ولی عقاید جمجمه شناسان و دیدگاه افرادی همانند فرانسیس ژوزف گال و پیر پاول بروکا در قرن هجدهم و نوزدهم اشاعه یافت.

رویکرد جمجمه ‌شناسی

جمجمه ‌شناسان با تأکید بر شناسایی مراکزی خاص در مغز که اعتقاد داشتند در درون جمجمه جای دارد، به دنبال کشف مراکز قوای ذهنی و حتی ویژگی‌ های شخصیتی بودند. این افراد اعتقاد داشتند که ویژگی‌ های شخصیتی و قوای ذهنی با یکدیگر مرتبط بوده و همگی توسط نواحی خاص در مغز به وجود‌ می‌ آیند. هرچند که در دوران باستان و در دوره‌ امپراتوری چین، به انسجام تن و روان و یا ویژگی‌ های جسمانی مطلوب و قوای ذهنی بسیار بالا پرداخته‌ می‌ شد، ولی جمجمه ‌نگاران تلاش کردند تا به کشف مسیر واضحی بین مراکزی خاص در مغز از یکسو و ویژگی‌های شخصیتی و قوای ذهنی از سویی دیگر، دست یابند.

  – تشریح جنازه‌ ی مردگان:

به عبارتی دیگر، طرفداران رویکرد جمجمه ‌شناسی، با استفاده از تشریح جنازه‌ ی مردگان به دنبال این بودند تا به شناخت دقیق تری از عملکرد مغز و سیستم اعصاب محیطی دست یابند. آنان، با بررسی و تحریک بخش ‌های خاصی از مغز مردگان، که هنوز به خاک سپرده نشده بودند، دریافتند که نواحی حسی و حرکتی ویژه ‌ای در مغز وجود دارد.

بدین ترتیب که اگر با سوزن ‌هایی خاص، این نواحی ویژه را در مغز تحریک کنند، پرش‌ های عضلانی در ماهیچه ‌های درشت همانند عضلات ران و ساق پا مشاهده‌ می‌ شود. این گونه اقدامات در کشورمان ایران به وسیله‌ دانشمند نابغه، ابن سینا، و در عصر باستان توسط سینوهه، قبلاً انجام گرفته و به رشته‌ تحریر درآمده بود که تصاویری خاص از نواحی مغز، میراث ‌های ماندگار این دانشمندان بوده است.

  – ابن سینا، بانی علم موضع‌ نگاری مغز:

بدین ترتیب،‌ می‌ توان ابن سینا را بانی علم موضع‌ نگاری مغز در نظر گرفت که مطرح‌ می‌ کند چگونه تحریک برخی از نواحی در مغز با رفتارهای حسی و حرکتی و همچنین فرایندهای ذهنی مرتبط است. ابن سینا از طریق فعالیت ‌های پرثمر در درمان بیماران و جراحی ‌های مغز با چوب ‌های مخصوصی که خود ابداع کرده بود، تصویر های دقیقی را برای نواحی خاص در مغز و عملکرد ویژه‌ آن طراحی کرد. بنابراین، ابن سینا را باید بانی توپوگرافی نوین در مغز و یا رویکرد موضع‌ نگاری در کارکردهای مغزی در نظر گرفت.

هرچند که این گونه اقدامات در دوران باستان، در کشور ایران توسط ابن سینا و در کشور مصر توسط سینوهه صورت گرفته بود، ولی به علت عقاید و باورهای فرهنگی زمانه‌ خویش، این دانشمندان، سینوهه و ابن سینا، نتوانستند عقایدشان را اشاعه دهند؛ تنها در قرن هجدهم بود که بستر مناسبی برای جنبش جمجمه ‌شناسی و پس از آن موضع‌ نگاری در کارکرد مغز به وجود آمد. بنابراین، بی‌ علت نیست که به بانیان جمجمه ‌شناسی، سینوهه و ابن سینا توجه نمی‌ شود و عقاید افرادی همانند گال و بروکا، به عنوان پرچم داران جمجمه ‌شناسی مطرح‌ می ‌شود.

  – وزن مغز و اندازه‌ جمجمه انسان ‌ها:

فرانسیس ژوزف گال، به صورت غیرمستقیم به بررسی مراکز خاص برای قوای ذهنی پرداخت و سپس پیرپاول بروکا، به صورت مستقیم واژه‌ی هوش را با تأکید بر وزن مغز و اندازه‌ جمجمه انسان ‌ها مطرح ساخت؛ در مجموع‌ می‌ توان گفت ژوزف گال پیشرو پیرپاول بروکا بود. پیرپاول بروکا در پرتو یافته ‌های معتبر ژوزف گال توانست ماهیت، تحول و اندازه گیری هوش را با تأکید بر وزن مغز، ساختار آناتومی جمجمه و حتی نواحی خاص در مغز، کنش‌ های متفاوت هوشی را بیان کند. از این‌ رو، ضروری است تا ابتدا گال و اقدامات آن معرفی شود، پس از آن به اقدامات پیرپاول بروکا پرداخته گردد.

دیدگاه فرانسیس ژوزف گال در رویکرد جمجمه‌ شناسی

فرانسیس ژوزف گال، پزشک وینی (۱۸۲۸-۱۷۵۸)، براساس تجربه‌ های دوران کودکی‌ اش متوجه شده بود بیشتر آشنایانش که حافظه‌ ی قوی داشتند، دارای چشم‌ هایی درشت و برجسته بودند. بعدها، وی از این تجربه نتیجه گرفت که سایر استعدادها و توانایی ‌های ذهنی انسان نیز ممکن است چنین نشانه‌ های قابل مشاهده ‌ای داشته باشند.

در اوایل قرن هجدهم، دیدگاه فرانسیس ژوزف گال در رویکرد جمجمه‌ شناسی مطرح شد، ولی در اوایل قرن نوزدهم، حضور پیرپاول بروکا (۱۸۸۰-۱۸۲۴) پررنگ تر شده و این فرد به عنوان بانفوذترین چهره در رویکرد جمجمه‌ شناسی در نظر گرفته شد.
بروکا، از جمله افرادی بود که باعث شد تا تحقیقات فراوانی در راستای اندازه‌ گیری هوش، با استناد به مبنای زیستی، انجام گیرد. با وجودی که بروکا در حیطه‌ عصب شناسی بالینی دارای مدرک دکترای تخصصی و در حیطه‌ ادبیات، ریاضیات و فیزیک نیز دارای مدرک لیسانس بود، ولی تسلط کاملی را نیز در تشخیص سرطان دارا بوده و در تکه برداری از مغز به عنوان ماهرترین جراح شناخته‌ می‌ شد.

 عقاید پیرپاول بروکا در حیطه‌ هوش

از پیرپاول بروکا،‌ می‌ توان به عنوان یک آسیب ‌شناس مغزی فرانسوی یاد کرد که مباحث نوینی را در حیطه‌‌ ماهیت، تحول و اندازه‌ گیری هوش در کشور فرانسه پایه‌ریزی کرد. وی به تقارنی شدن کارکردی در مغز اعتقاد داشته و بر این عقیده پافشاری‌ می‌ کرد که باید نیمکره‌ ی چپ مغز را در موضع نگاری کارکردی تفکیک کرد، چرا که هرکدام از نیمکره‌ های مغزی، وظایف خاصی را برعهده دارند. علاوه بر آن، اعتقاد داشت نواحی خاصی در مغز وجود دارند که به عنوان نواحی حسی ــ حرکتی ایفای نقش‌ می‌ کنند.

تمامی عقاید بروکا، از طریق مشاهدات و تجارب بالینی به دست آمده بود و این عصب‌ شناس فرانسوی را به سوی شکل گیری نظریه‌ ای با عنوان نواحی حرکتی تکلم سوق داد. شاید بتوان کشف نواحی حرکتی تکلم و مطرح کردن اختلال آفازیا را از کشفیات قابل توجه قرن هجدهم دانست که توسط این آسیب شناس فرانسوی انجام گرفت.

پیرپاول بروکا، تحت تأثیر نظریه‌ داروین از گزینش طبیعی قرار گرفت. بدین ترتیب که از یکسو عقاید ژوزف گال و از سوی دیگر نظریه‌ داروین در حیطه‌ ی گزینش طبیعی را پذیرفته بود. از آنجایی که داروین، نگرش مطلوبی را به زنان نشان نمی‌ داد و با توجه به فضای حاکم در قرن هجدهم، دیدگاه منفی نسبت به زنان به وجود آمده بود، بروکا تلاش کرد تا ماهیت، تحول و اندازه‌ گیری هوش در زنان و مردان را به عنوان اقدام حرفه‌ ای دنبال کند.

شاخص سازنده‌ هوش

بنابراین، به اندازه گیری‌ های فزاینده‌ ای از بدن انسان و به خصوص سر انسان تأکید کرده و به دنبال این بود تا بتواند شاخص مناسبی را به عنوان عامل سازنده‌ ی هوش و تحول آن مطرح کند. وی پس از سال ها تحقیق، مطرح کرد که اندازه‌ ی مغز، شاخص عمومی مطلوب برای هوش است. او بارها تکرار‌ می‌ کرد اندازه‌ مغز‌ می‌ تواند شاخص سازنده‌ هوش باشد و تغییر در اندازه‌ مغز، معرف تحول هوش است که به راحتی‌ می‌ توان با اندازه ‌گیری وزن مغز، هوش انسان‌ ها را تعیین کرد.

وی پس از بررسی ۲۹۲ مغز در مردان و ۱۴۰ مغز در زنان، دریافت که متوسط وزن مغز مردان یک کیلو و سیصد و بیست و پنج گرم، در حالی که متوسط وزن مغز زنان یک کیلو و صد و چهل و چهار گرم است و وزن مردان در مقایسه با زنان، ۱۴ درصد بیشتر بوده، یعنی ۱۸۱ گرم بیشتر از مغز زنان است. در نهایت، بروکا نتیجه گرفت که حجم مغز زنان از مردان کمتر بوده و ماهیت مغز زنان به ماهیت مغز پستانداران اولیه و به خصوص شامپانزه نزدیک است؛ در حالی که مغز مردان به نژاد های بسیار باهوش همانند پارسیان (ساکنان ایران زمین)، شباهت دارد.

  – تفاوت‌ های جنسیتی:

وی در ماهیت تحول و اندازه‌گیری هوش، به تفاوت‌ های جنسیتی کاملاً تأکید داشته و اعتقاد داشت که هوش زنان در مقایسه با هوش مردان بسیار پایین‌ تر است و علت آن اندازه و حجم مغز زنان است. حجم و اندازه‌ مغز زنان که در مقایسه با مغز مردان کمتر است، باعث شده تا آنان به گونه‌ نامتناقض تفکر کنند، و در قوه‌ استدلال نیز دارای ظرفیت مناسبی نباشند.

پیر پاول بروکا، با هدایت گروه اندکی از فرانسوی‌ ها که تحت عنوان متفکران آزاد، عقایدی را مطرح‌ می‌ کردند، نظریه‌ داروین درباره‌ تکامل را اشاعه داده و به تحول زیست شناختی مغز به عنوان شاخصی مناسب از هوش توجه کرد، بدین ترتیب که مغز بزرگتر را معرف هوشمندی بیشتر و مغز کوچک تر و کم حجم را معرف هوشمندی پایین تر مطرح کردند و علت منفعل و محدود بودن زنان به محیط خانواده را ناشی از وزن و حجم اندک مغز آن ها در مقایسه با مردها فرض‌ می‌ کردند.

عقاید استفان جی گولد

عقیده‌ بروکا در حیطه‌ هوش، چندان دوام نیافت؛ زیرا زیست شناس و متخصص در تاریخ علم، استفان جی گولد، صحت و سقم نتایج بروکا را مورد شک قرار داد. گولد دریافت که یکی از مهم ترین تعیین کننده ‌های مغز، عامل سن است و همواره وزن مغز با افزایش سن، کاهش‌ می‌ یابد. زنانی که توسط بروکا به عنوان نمونه ‌های تحقیق در نظر گرفته شده بودند، بسیار مسن‌ تر از نمونه ‌های مردان بودند و این تفاوت در سن نمونه‌ های زن و مرد، عامل تعیین‌ کننده‌ تفاوت در حجم و وزن مغز بود.

گولد، با انتشار دقیق یافته‌ های تجربی در زمینه‌ ی نقد تحقیق بروکا در سال ۱۸۷۱، باعث شد تا زنان بتوانند دارای حق رأی شده و همانند مردان به عنوان انسان ‌هایی باهوش شناخته شوند. وی توانست موج جدیدی از تحقیقات را پیرامون شناسایی ماهیت، تحول و اندازه ‌گیری هوش پایه‌ ریزی کند؛ زیرا در اواخر قرن نوزدهم، گولد ادعا کرد شناخت دقیقی در حیطه‌ ماهیت زیستی برای تحول و اندازه‌گیری هوش وجود ندارد و نمی‌ توان وزن و حجم مغز را عاملی برای تعیین ماهیت و تحول هوش و حتی اندازه‌ گیری آن دانست.

  – اهمیت تلاش دانشمندان:

بررسی مبانی زیستی برای قوای ذهنی و اقدامات جمجمه‌ شناسان، موج جدیدی را برای تحقیقات زیستی در راستای یادگیری، مبانی زیستی آن و حتی اثرات یادگیری در فرایندهای عالی مغز به حرکت درآورد. تأثیرات غیرمستقیم رویکرد جمجمه‌ شناسی به هوش را‌ می‌ توان در عقاید افرادی همانند دونالد اولدینگ هب مشاهده کرد که تلاش فزاینده‌ ای را برای شناسایی ماهیت زیستی هوش و حتی طبقه بندی آن بر مبنای عوامل زیستی مغز صورت داد.

ناکام ماندن رویکرد جمجمه ‌شناسی در شناسایی مراکز قوای ذهنی، نمی‌ تواند از اهمیت تلاش‌ های این دانشمندان بکاهد، زیرا این افراد توانستند تا سازه‌ هوش را به عنوان یکی از مباحث علمی در نظر گرفته، آن را مورد بررسی و تحلیل قرار داده و به دنبال شناسایی مراکز زیستی برای هوش باشند.

نتایج دستاورد جمجمه شناسان

دستاورد جمجمه‌ شناسان باعث شد تا پژوهشگران و متفکران قرن نوزدهم، مسیر متفاوتی را برای شناسایی ماهیت هوش، نحوه‌ تحول آن و فنون اندازه‌ گیری هوش طی کنند که در این رهگذر، به اندازه‌ گیری جسمانی از کارکردهای ذهنی روی آوردند. اقدامات جراحان و روانپزشکان در بررسی سیستم اعصاب مرکزی و پیرامونی از دستاوردهای نهضت جمجمه ‌شناسی بوده که توانست مسیر جدیدی را با تأکید بر شاخص‌ های زیستی ــ عصبی برای توصیف و تبیین هوش و خلاقیت ایجاد نماید.

چرا فرنولوژی یا جمجمه شناسی، اعتبار خود را از دست داد؟

یکی از ایرادات اساسی که بر کارهای گال وارد بود، این بود که او از روش‌ های علمی برای کار خود استفاده نمی‌ کرد. گال به سادگی هر مدرکی را که در تضاد با افکارش بود نادیده می‌ گرفت. با وجود این، جمجمه شناسی در طول قرن ۱۸ و اوایل قرن ۱۹ تا حدودی محبوب شده بود و ایده ‌های او، پیروان فراوانی به دست آورده بود.

در اوایل سده ۱۸، انتقادهای دانشمندان و گروه ‌های دیگر از نظریه او شدت گرفت؛ به طوری که کلیسا افکار او را الحادی دانست و انتشار کتاب ‌های او را ممنوع اعلام کرد. پس از مرگ گال در سال ۱۸۲۸، چند تن از پیروان او همچنان به توسعه فرنولوژی یا جمجمه شناسی ادامه دادند؛ اما به جای اینکه از روش علمی استفاده کنند، به شکل یک فرقه در آمدند.

  – طالع بینی:

با وجود محبوبیت مختصر فرنولوژی یا جمجمه شناسی، در نهایت در اواخر قرن نوزدهم این حوزه مطالعاتی بیشتر شبیه طالع بینی شده بود تا یک علم مترقی. انتقاد برخی از محققین و دانشمندان شناخته شده و کشف کارکردهای بیشتر مغز عملاً جمجمه شناسی را به حاشیه برد.

یک فیزیولوژیست مشهور به نام فرانک مگندی (۱۷۸۳ تا ۱۸۵۵) در کتاب خود چنین نوشت:“امروزه فرنولوژی یا جمجمه شناسی بیشتر یک شبه علم است نه علم واقعی. این رشته بیشتر به طالع بینی، غیب گویی و کیمیاگری شبیه است چرا که ادعا می‌ کند درون مغز با شکل جمجمه ارتباط دارد. اما این حرف ‌ها تنها اظهارات بی پایه و اساس هستند و حتی یک آزمایش حرف ‌های آنان را تایید نمی‌ کند”.

 تأثیر جمجمه ‌شناسی روانی

با وجودی که جمجمه ‌شناسی روانی به عنوان یک موضوع شبه علمی قلمداد شده، اما به علم عصب‌ شناسی (نورولوژی) کمک شایانی کرده است. پژوهشگران با الهام از ایده جمجمه‌ شناسی روانی، به مفهوم موضع یابی قشر مخ، یعنی ایده‌ ای که می گوید برخی از فعالیت ‌های ذهنی در ناحیه‌ های خاصی از مغز صورت می گیرند، علاقه ‌مند شدند.

با وجودی که گال و دیگر پیروان او، به غلط اعتقاد داشتند که برآمدگی های سر به شخصیت و قابلیت‌ های فرد ارتباط دارد؛ اما در اعتقاد به این که قابلیت ‌های ذهنی مختلف به ناحیه ‌های مختلف مغز وابسته است حق داشتند. روش ‌های پژوهشی جدید به دانشمندان اجازه می دهد که با استفاده از ابزارهای پیچیده، نظیر اسکن‌ های MRI و PET، اطلاعات بیشتری درباره موضع‌ یابی عملیات و فعالیت ‌ها در درون مغز به دست آورند.

مرکز روانشناسی اکسیر شهرک غرب